_برای شام هیچی نداریم تو یخچال...چی بذارم؟
با شنیدن صدای مادرش ، سرش رو بلند کرد و به زن لاغر اندامی خیره شد که با دستای ظریفش داشت کانتر رو دستمال میکشید
سالها پیش پدرش رو از دست داده بود و مادرش برای این که تک فرزندش احساس کمبودی چیزی نکنه شبانه روز کار میکرد
خیلی دلش میخواست سریع ۱۸ سالش بشه و بتونه برای مادرش کاری کنه
با این سن کم هیچ جا بهش کار نمیدادن و جدا از اون ، مادرش اجازه نمی داد که تک پسرش تو این سن دنبال کار بره
آهی کشید و از جاش بلند شد
میتونست با پولایی که پس انداز کرده کمی مواد غذایی تهیه کنه
_کجا میری پسرم؟
لبخندی به چهره زیبای مادرش زد
_میرم کمی گوشت و خرت و پرت برای یخچال بگیرم...تو ام استراحت کن...فقط دو روز مرخصی داری پس ازش استفاده کن ، من سریع بر میگردم
خانم بیون با لبخند مهربونی سرش رو تکون داد و رفتن پسرش رو دنبال کرد
تک پسرش داشت بزرگ میشد!
🍬🍬🍬
پاکت برنج رو از روی میز شیشه ای سوپری سر کوچه شون چنگ زد و از اون مغازه تقریبا بزرگ خارج شد
هوا داشت تاریک میشد و کوچه ها کم کم خلوت میشدن
چند قدم از اون مغازه که پیر مرد اخمویی اداره ش میکرد ، فاصله گرفت
اما با شنیدن صدای پای ضعیفی حس کرد تو بدنش آتیش روشن کردن و هر لحظه ممکنه از هوش بره
میتونست تشخیص بده که یکی دنبالشه!
چرا باید هر چی بدبختی وجود داشت روی سر بکهیون خراب میشد!؟
اگه الان میدزدیدنش،مادرش پول چجوری جور میکرد تا به اون تیم مافیا بده؟
قدماش رو سریعتر کرد تا اون فرد مشکوک بهش نرسه
نفسش حبس شده بود و تو دلش دعا میکرد که سریع بتونه به خونه برسه
صدای قدمهای فرد مشکوک هر لحظه نزدیکتر میشد و نفسای بکهیون با هر قدمی که اون فرد بر میداشت تند تر میشدن.
خواست بپیچه تو کوچه و از دست اون فرد فرار کنه که مچ دستش گرفته شد و با ضرب محکمی به دیوار برخورد کرد
به خاطر دردی که تو کمرش ایجاد شد صورتش رو تو هم کشید و نفسش رو حبس کرد
_دردت گرفت؟
با شنیدن صدای آشنا و بم مردونه ای یه تای چشمش رو باز کرد و تو تاریکی کوچه مشغول برانداز پسر شد
_نگو که نشناختی!
بکهیون گیج پلک زد و منتظر به پسر خیره شد
_هی ابله منم...جونگین
با شنیدن اسم پسر انگار که به بکهیون شوک وصل کرده باشن جیغ بلندی کشید و دستاش رو دور گردن پسری که خودش رو جونگین معرفی کرده بود ؛ انداخت
_واای پسر دل تنگت بودم عوضی
جونگین خنده ای کرد و دستش رو روی پهلوهای بکهیون گذاشت
_منم همینطور عزیزم
بکهیون بالاخره از کای جدا شد و نگاهی به چهره جذاب پسر رو به روش انداخت
اون واقعا تغییر کرده بود
پنج سال از آخرین باری که جونگین رو دیده بود می گذشت ولی حالا اون دو رو به روی هم ایستاده بودن و با دل تنگی نگاه هم میکردن
جونگین لب پایینش رو گاز گرفت و لبخند گنده ای زد
_خب بگو ببینم...تو درسات موفقی؟
بک تکخندی کرد و زد روی شونه پسر رو به روش
_هی پسر نظرت چیه که بریم خونه ما بعد حرف بزنیم؟ مطمئنا مامانم با دیدنت ذوق مرگ میشه!
جونگین سری تکون داد و لحظه بعدی پشت سر بکهیون در حال قدم زدن بود
دلش برای سئول تنگ شده بود
پنج سال پیش وقتی فقط ۱۸ سالش بود با پدرش به آمریکا رفته بودن تا اونجا تحصیلاتش رو ادامه بده و تو این مدت زمان دلش برای بکهیون ، دونسنگ عزیزش تنگ شده بود
۵ سال از آشناییش با بکهیون می گذشت
اونا اولین بار همدیگرو تو پارک محلی سر کوچه خونه مادربزرگشون ملاقات کرده بودن
در حالی که دو تایی برای ورزش رفته بودن با دیدن استعداد های همدیگه حیرت زده شده بودن و اینطور به هم نزدیک شدن
فلش بک>♡<
نفسش رو بیرون داد و سعی کرد با چند ثانیه ایستادن ضربان قلبش رو منظم کنه
جلو تر رفت و خودش رو روی نیمکت داخل پارک ولو کرد
گلوش به خاطر دویدن زیاد خشک شده بود و نفساش خیلی سخت بالا میومدن
با شنیدن صدای جیغ و دست جمعیتی که گوشه ای از پارک جمع شده بودن کنجکاوانه از جاش بلند شد و با برداشتن بطری آب به اون جمعیت نزدیک تر شد
خودش رو جلو کشید و به پسر رو به روش که با مهارت دو چرخه رو حرکت میداد و از روی صخره های آبشار میپرید خیره شد
ابروهاش بالا پریدن و سعی کرد با دقت و تمرکز بیشتری به حرکات پسر خیره بشه
با پرش یهویی دو چرخه پسر از روی آبشار متعجب دهنش رو باز کرد و چشماش به طور خودکار گرد شدن
قطعا حرکات پسر قد بلند هر کسی رو حیرت زده میکرد
۱۰ دقیقه گذشته بود و بالاخره نمایش تموم شد
مردم کم کم راهشون رو کج میکردن و به سمت مقصدشون میرفتن
اما بکهیون با قدمهای کوتاه جلو رفت و رو به روی دو چرخه پسر ایستاد
سرش رو پایین انداخته بود و با خجالت روی پاهاش جا به جا شد
_چیزی میخوای کوچولو؟
صدای پسر بلند تر بهش جرات داد تا سرش رو بلند کنه
اون معمولا آدم کم رویی بود پس حق داشت اینطوری جلوی پسر رو به روش خجالت زده بشه
_عااا...من...خب-
_راحت باش عزیزم حرفت رو بزن
بکهیون دستش رو بالا آورد و چتری های خیسش رو که با بی رحمی توی چشمهاش رفته بودن رو کنار زد
_میگم که...از کی این ورزش رو بلدی؟
جونگین اخم ظریفی کرد و با کمی مکث جواب داد
_۷ سالی میشه...فک کنم وقتی هم سن تو بودم
بکهیون متعجب سرش رو بلند کرد
_مگه الان چند سالته؟
_۱۸ سالمه کوچولو
بکهیون روی پاهاش جا به جا شد و آب دهنش رو قورت داد
_عااا پس یعنی ۶ سال فقط از من بزرگتری
پایان فلش بک<♡
با شنیدن صدای پسر کوتاهتر سرش رو بلند کرد و به خونه رو به روش چشم دوخت
یه خونه که با آجر ساخته شده بود و شیروانی خوش طرحش باعث شده بود حس صمیمی اون خونه بهش القا بشه
لبخندی زد و نفسش رو حبس کرد
_دلم برای خاله خیلی تنگ شده لعنتی
بکهیون خنده ای کرد و کلید رو انداخت تو قفل
_بریم که با دیدنت حسابی خوشحال میشه
🍬🍬🍬
بند کتونی هاش رو محکم کرد و از روی پله بلند شد
کوله ش رو روی پشتش انداخت و به سمت مدرسه -مقصد جهنمی زندگیش- قدم برداشت
هوای صبح خوب بود و با نسیم هایی که از لا به لای موهاش عبور میکردن حس لذت بهش دست میداد
وارد خیابون شد و با دیدن مدرسه که فقط چند متر اون طرف تر بود لبخندی زد
به هر حال میدونست که این لبخند قرار نیست امروز -حداقل تا وقتی که مدرسه تموم شه- دیگه روی لباش بیاد
چون مطمئنا به خاطر ترس دیروزش قرار بود اکیپ پارک چانیول حسابی اذیتش کنن و بهش بخندن
وارد ساختمون کاشی کاری شده مدرسه شد و نفس عمیقی کشید
از همین الان برای چند دقیقه بعدش کلی استرس داشت و قلبش با سریعترین حالت ممکن به سینه ش کوبیده میشد
سالن بزرگ رو رد کرد و وارد کلاس شد
بدون اینکه سرش رو بلند کنه روی نیمکتش نشست و کوله ش رو بغل کرد
سریع کتاب جغرافیا رو از داخل کوله ش بیرون کشید و سعی کرد خودش رو با اون مشغول کنه
ولی با یادآوری اتفاق دیروز سریع کتاب رو بست و گذاشت گوشه ای از میز که دست کسی بهش نرسه
پس فقط سرش رو روی میز گذاشت و چشماش رو بست
مطمئنا قصد خوابیدن نداشت ولی چشماش کم کم گرم شدن و خوابش برد
🍬🍬🍬
با حس مایع سردی که روی صورتش ریخته شد ، وحشت زده سرش رو بلند کرد و تند تند پلک زد
قطره های آب از چتری های خیسش رد میشدن و روی صورتش چکه میکردن
دستش رو بالا آورد و چتری های مشکیش رو عقب زد
چند بار پشت سر هم پلک زد و بالاخره تونست مقصر این کار رو ببینه
ریوجین -دوست دختر پارک چانیول- با نیشخند گوشه لبش در حالی که فلاکس کوچیک مشکی دستش بود و کنار دوست پسرش ایستاده بود به بکهیون نگاه میکرد و آدامس داخل دهنش رو میجوید
چانیول دستی به شونه ریوجین زد و با چهره بی حسی به بکهیونِ شوکه خیره شد
_این که بدون هیچ حرفی بهم زل زدی زیاد جالب نیست پسر...دوست دارم سوژه هام داد و بیداد کنن و ازم بخوان که دیگه اذیتشون نکنم...نه اینکه عین ماست بهم زل بزنن
ریوجین فلاکس رو پرت کرد بغل پسر کنار دستش و به اون دو نزدیک شد
_عام چانی عصبی نشو...مطمئنا هنوز تو شوکه
بک چند بار دیگه پلک زد ولی بازم چیزی نگفت
در واقع زبونش بند اومده بود و چیزی نداشت که بگه
چند ثانیه به همون روال گذشت تا اینکه بکهیون به خودش اومد و موهای چتری مشکیش رو باز هم از روی پیشونیش کنار زد
از جاش بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه به سمت دیگه کلاس قدم برداشت
کنار میز یکی هم کلاسی هاش که تقریبا میونه خوبی با هم داشتن ، ایستاد
پسر سرش رو بلند کرد و با دیدن بکهیون شوکه شد
خب باید بگم که اون دو کاملا مثل هم بودن... هر دو ساده بودن و تو مسائلی که بهشون مربوط نمی شد دخالت نمیکردن
_چیزی شده بکهیون؟
بکهیون لبخندی زد و سرش رو چرخوند سمت چانیول که با چشمای عصبی -بخاطر اینکه بکهیون چیزی نگفت- بهش خیره شده بود.
دوباره چرخید سمت پسر و لباش رو کشید تو دهنش
_میگم که لوهان...حوله داری؟میخوام صورتم رو خشک کنم!
لوهان با لبخند تند تند سرش رو تکون داد و سریع حوله سفید رنگی رو از داخل کیفش بیرون کشید
بک با لبخند تشکری کرد و مشغول خشک کردن موهاش و صورتش شد
🍬🍬🍬
کتاب تجربیش رو بین انگشتای ظریفش گرفت و وارد حیاط پشتی شد
سرش پایین بود و با تمرکز به نوشته های کتاب خیره شده بود
ولی با هر قدمی که بر میداشت صدا های نامفهومی نظرش رو جلب میکرد
قدم کوتاه دیگه ای رو جلو رفت و با اخم ظریفی که با شنیدن صدا های ناله مانندی به گوشش رسیده بود ، سعی کرد از پشت ستون به باغچه تقریبا بزرگ سر سبز ، سرک بکشه
لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و کمی خودش رو جلو کشید تا که تونست اون صحنه رو ببینه
ولی با دیدن صحنه رو به روش چشماش سریعا خشک شدن و حس کرد اکسیژن کافی برای رسوندن هوا به ریه هاش نداره
صحنه رو به روش تقریبا غیر قابل توصیف بود و نمی دونست الان باید چه ری اکشنی نشون بده؟
ولی با اولین فکری که به سرش زد سریع گوشی همراهش رو که صبح گذاشته بود تو کیفش تا بتونه با جونگین چت کنه، از جیبش بیرون کشید و وارد دوربین شد
ویدیو رو روشن کرد و گوشی رو از پشت ستون بیرون برد
میتونست سوژه خوبی باشه!
پارک چانیول در حالی که داشت یه پسر رو به فاک میداد و به دوست دخترش خیانت میکرد
پوزخندی زد و کمی همونجا ایستاد تا ویدیو حداقل به ۱ دقیقه برسه و بتونه اون رو برای همیشه نگه داره
وقتی از کامل شدن ویدیو مطمئن شد ، گوشی رو سر جاش برگردوند و با قدمای بلند از اون صحنه دوری کرد
میتونست در این باره با یجی صحبت کنه چون قطعا راه های خوبی جلوش می ذاشت
🍬🍬🍬
_جدی که نمی گی بکهیون؟
بک پوفی کشید و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید
_میتونی فیلمش رو ببینی
یجی گوشی بکهیون رو از روی میز چنگ زد و وارد گالری شد
پوشه دوربین رو باز کرد و روی فیلم تازه ضبط شده کلیک کرد
با پخش شدن صدای ناله مانند پسرونه ای چشماش گرد شدن و کمی ویدیو رو جلو زد
تنها صحنه رو به روش -پورن پارک چانیول- باعث شد تا کلی سناریو راجب نقشه هایی که قرار بود بکشه جلوی چشماش نقش ببندن
یجی نیازی نداشت چند روز بشینه فکر کنه
به هر حال اون تو همین لحظه هم یه نقشه خیلی خوب ترتیب داده بود تا بتونه باهاش حرص چانیول رو در بیاره و ساعت ها بهش بخنده
_خب حالا چیکار کنم؟
یجی نیشخند عمیقی زد و گوشی رو روی میز سمت بکهیون جلو کشید
_بکهیون تو ، توی این مدرسه خیلی مظلومی مگه نه؟ اونقدری که همه بهت زور میگن
ابروهای بکهیون با شنیدن این حرف یجی بالا پریدن
اون دختر چی توی سرش بود؟
یجی زبونش رو روی لبش کشید و با یه نفس عمیق ادامه داد
_تو میتونی با این فیلم کاری کنی که تو این مدرسه بعنوان رییسشون نگاهت کنن
بک از جاش بلند شد و پوفی کشید
_من نمیخوام رئیس لشکر پارک بشم خب؟...شب بیا خونه مادربزرگ با هم صحبت میکنیم چون میدونم که میخوای بگی من برم جانشین چانیول بشم
گوشیش رو از روی میز چنگ زد و چپوند تو جیبش
_فعلا خداحافظ میرم خونه
ینی دستی به پیشونیش کشید و رو به روی بکهیون ایستاد
_بکهیون ولی این نقشه من نبود!
بک شونه ای بالا انداخت و موهاش رو مرتب کرد
_گفتم که شب خونه مادربزرگ صحبت میکنیم
یجی با حرص دندوناش رو روی هم کشید و دستاش رو مشت کرد
_مطمئنی الان نمیخوای بشنوی نقشه ام رو؟
بک سرش رو تکون داد
_مطمئنم
لبخندی زد و دستش رو برای دختر عموش تکون داد
اگه دیر می رسید خونه حتما مادرش نگران میشد
🍬🍬🍬
_شت پسر یعنی داری میگی گی شدی؟
بکهیون با تعجب رو به پسر بلند تر گفت و جونگین سرش رو تکون داد
_آره ولی دوست پسر ندارم
بک خودش رو روی کاناپه جلو تر کشید و با چشمایی که گرد شده بودن – به خاطر فضولی– لب زد
_شوخی میکنی؟ مگه میشه !
جونگین ابروهاش رو بالا انداخت و خنده ای کرد
_چرا نشه ؟من فقط وان نایت میرم
بک نیشخند زد و ابروهاش رو تو هم کشید
_داره کم کم خوشم میاد...خب بگو ببینم سکس با دخترا بهتر بود یا پسرا؟
جونگین تکخندی کرد و جواب سوال بکهیون رو داد
_مسلما یه دونه سوراخ رو به دو تا ترجیح میدم
کمی مکث کرد
_تو چی هیون؟ گرایشت چیه؟
بک دستی پشت گردنش کشید و خنده ای کرد
_راستش نمیدونم گرایشم چیه!
جونگین متعجب پلکی زد و خم شد سمت بکهیون
_مگه میشه؟ تو ۱۷ سالته! چطور نمیدونی گرایشت چیه؟صبر کن صبر کن
جونگین نفس عمیقی کشید و دستاش رو تو هم دیگه گره کرد
_بهم بگو با چی تحریک میشی؟آلت تناسلی مردان یا زنان؟ یا اصلا نه! تا حالا به اینکه سینه های یه زن رو فشار بدی فکر کردی ؟
بکهیون با شنیدن سوالات جونگین واقعا حس کرد الان از خجالت ذوب میشه و دیگه هیچ اثری ازش نمی مونه
با خنده خجالت زده ای از جاش بلند شد
_میخوام برم خونه مادربزرگم...تو نمیای؟
🍬🍬🍬
_خب؟می شنوم یجی!
یجی خودش رو روی صندلی پشت میز داخل آشپزخونه انداخت و دستاش رو تو هم گره کرد
مطمئنا این نقشه بهترین بود
_خب بکهیون تو میتونی با این نقشه کاری کنی که پارک چانیول دیگه اذیتت نکنه و برعکس
بکهیون با شنیدن جمله " و برعکس " ابروهاش بالا پریدن و منتظر به دختر رو به روش خیره شد
نقشه های یجی همیشه جالب بودن
یجی از جاش بلند شد و سمت سینک قدم برداشت که باعث شد ابروهای بکهیون تو هم دیگه گره بخورن
_هی من منتظرم!
DU LIEST GERADE
sᴏᴜʀ ᴄᴀɴᴅʏ 🍬
Fanfiction🍓 آبنبات ترش 🍓کاپل : چانبک 🍓 ژانر : رمنس ، مدرسه ای ، ددی کینک 🍓محدودیت سنی : NC+21 فول اسمات 🍓نویسنده : Black_horse (Elsa_99) ......................... 🍬 ²⁰²⁰ ˢᵉᵖᵗᵉᵐᵇᵉʳ 🍬 بیون بکهیون پسر فقیریه که به کمک عموش تونسته زندگیش رو اداره کنه و ت...