ᴘᴀʀᴛ 𝟷𝟽

569 112 23
                                    

_چند بار بگم یجی؟ نمیخوام ببینمش...میفهمی؟
یجی پلک هاش رو روی هم گذاشت و سرش رو آهسته تکون داد .
از وقتی حافظه بکهیون برگشته بود دیگه حاضر نبود چانیول رو ببینه و با کلی سر و صدا خواسته بود که از بیمارستان چانیول رو بندازن بیرون.
درک نمی کرد که این کار ها برای چیه؟ شاید باعث و بانی تشنج بکهیون خودش بود!
اگه از اولش اون نقشه کوفتی رو نمیریخت حالا بکهیون به چانیول وابسته نمیشد و به خاطر دلیلی که نمی دونست چیه (؟!) اینجوری گوشه بیمارستان نخوابیده بود.
_ببخشید بکهیون ... ببخشید.
بک با شنیدن صدای یجی سرش رو بلند کرد و پلک زد.
_چرا ؟
_اگه من...اگه من...اون نقشه کوفتی رو نمیریختم...شاید تو الان...-
_هیچی نگو!
بکهیون نالید و پلک هاش رو روی هم گذاشت ، نمی خواست به چانیول فکر کنه.
کای با یه پلاستیک تو دستش به تخت نزدیک شد و پلاستیک خوراکی و دارو های بکهیون رو روی میز گذاشت.
سرش رو سمت بکهیون چرخوند و پشت گردنش رو خاروند.
_میگم بک...یه زن میان سال اومده میخواد تو رو ببینه.
یجی اخم کمرنگی کرد و نگاهش رو داخل اورژانس چرخوند.
_کی بود؟
کای شونه ای بالا انداخت و لباش رو جمع کرد.
اون فقط دیده بود یه زن تقریبا ۴۰ ساله با موهای شرابی و تیپ اشرافی سراغ بکهیون رو ازش گرفته بود.
بکهیون خودش رو بالا کشید و به خاطر سرگیجه ای که یه دفعه سراغش اومد پلک هاش رو روی هم گذاشت تا سرش آروم بشه ، مطمئن بود قرار نیست چیز خوبی از اون زن ناشناس بشنوه.
سرش رو تکون داد و به چشم های کای خیره شد.
_بگو بیاد .
کای زیر لب قبول کرد و با کشیدن پتوی بکهیون روی تن خسته پسر کوچیکتر ، خودش رو به در بیمارستان رسوند.
ساختمون اورژانس جدا بود و به همین دلیل تا حیاط فقط چند متر فاصله داشت.
نادیا به دیوار تکیه زده بود و با موبایلش ور میرفت.
با دیدن کای که بهش نزدیک میشد ، لبخند کجی که بیشتر به پوزخند شباهت داشت ، روی لب هاش نشست و عینک مارک دودیش رو از روی چشم های برداشت.
با نزدیک تر شدن کای ، موبایلش داخل کیف دستی قرمز چرمش که کای مطمئن بود میلیون ها پول پاش خورده ، انداخت.
_خب پسر جون ، چیشد؟ شاهزاده بیون قبول کرد که به دیدنش برم؟
کای لباش رو بهم فشرد و دستش رو داخل جیب جینش فرو کرد.
زن شباهت واضحی با چانیول داشت ، مخصوصا چشم های درشتش که شیطنت رو میشد از داخلش خوند.
_بله.
نادیا " هوم " ی کرد و دو تا اسکناس گرفت جلوی کای.
_برو یه دسته گل برام بخر و بیار...مطمئن شو که بکهیون ازش خوشش بیاد ، هوم؟
کای با چشم های ریز شده فقط به خاطر احترام به بزرگتر تعظیم کرد و با گرفتن پول های داخل دست نادیا ، از اونجا فاصله گرفت .
نادیا زیپ کیفش رو کشید و با قدم های بلند و کشیده به تخت بکهیون نزدیک شد.
موهاش رو مرتب کرد و با کشیدن پرده رو به روی تخت ایستاد.
بکهیون با دیدن زن رو به روش ، روح از تنش جدا شد و حس کرد الان دوباره تشنج میکنه .
نادیا لبخندی به چهره شوکه بکهیون و چهره کنجکاو یجی زد و با لحن به ظاهر مهربونی شروع کرد به حرف زدن که مطمئنا حال بکهیون رو خراب میکرد.
_ اوه پسرم واقعا متاسفم که تو این وضعیت دارم میبینمت.
یجی لبخند زوری روی لب هاش نشوند و دستش رو روی شونه بکهیون گذاشت.
این زن زیادی مشکوک بود.
_ش...شما...شما...اینجا...
نادیا خنده مهربونی کرد و با چند قدم خودش رو به بکهیون رسوند...دست های پسر رو بین انگشت های خودش گرفت و با شصتش پشت دست بکهیون رو نوازش کرد.
_فوت مادرت رو تسلیت میگم عزیزم.
سرش رو بالا آورد و نگاهی به یجی انداخت که همچنان بهش نگاه میکرد.
_دخترم میشه چند لحظه من و بکهیون رو تنها بذاری؟
یجی تعظیمی کرد و با کمی تردید از تخت فاصله گرفت.
نادیا پرده آبی رنگ رو کشید و به سمت بکهیون چرخید.
درست مثل جادوگر هایی شده بود که وقتی پدر و مادرت کنارت باشن با تو مهربونن ولی وقتی تنها میشی به ترسناک ترین فرد روی زمین تبدیل میشن.
پوزخند شیطانی روی لب های درشتش نشست و دستش رو زیر بغلش زد.
_تو پسره هرزه پیش خودت چی فکر کردی؟ که من اومدم ملاقات؟ ملاقات لجن زندگی پسرم؟
بکهیون آب دهنش رو قورت داد و خودش رو جا به جا کرد تا راحت تر بشینه ولی دست های نادیا روی شونه اش نشست و این اجازه رو بهش نداد.
قلبش تند میزد و حس میکرد هر لحظه امکان داره از حال بره.
_نمیخوام برات مقدمه بچینم بیون بکهیون...تو چند جمله تمومش میکنم...چانیول قراره برای ادامه تحصیل بره یه کشور دیگه و تو...حق نداری تو کره بمونی ، گورتو گم میکنی میری آمریکا
صاف ایستاد و پاکتی رو از داخل کیفش بیرون آورد و روی بکهیون پرت کرد ، درست مثل انداختن یه تیکه گوشت جلوی یه سگ!
_ یه آدم میفرستم تا عمر داری مراقب باشه ، مراقب گوه خوریات...اگر بفهمم با چانیول در تماس اومدی زندگیتو به گوه میکشم بکهیون ، جوری از زندگی چانیول برو بیرون که انگار از اولش هم نبودی...این پول رو پیش خودت داشته باش ، فکر کن پول هرزه بازیات برای پسرم بوده...تا هفته دیگه نمیخوام اینجا باشی و مطمئن باش چانیول هم به زودی فراموشت میکنه.
بکهیون شوکه پلک زد ، واقعا انتظار نداشت.
انتظار دیدن خانم پارک...انتظار این روز...انتظار هیچ کدوم از اتفاقایی که این روزا براش میفتاد رو نداشت.
بالاخره تونست دهنش رو تکون بده و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت.
_ چا...چانیول-
ولی با سوزش گونه اش حرفش تو دهنش ماسید و چشم هاش رو به خاطر درد صورتش بست.
_ با اون دهن کثیفت اسم پسر منو نیار.
بغض کرده بود ، مثل همیشه.
لبخند تلخی زد و سرش رو آهسته تکون داد .
اون فقط میخواست بدونه چانیول واقعا نامزد داره یا نه؟
نادیا نگاه تنفر آمیزی به بکهیون انداخت و از اونجا فاصله گرفت.
حالت تهوع داشت و معده اش تیر میکشید.
این چه بدبختی بود؟!
🍬🍬🍬
آدما تو زندگیشون تصمیم های یهویی زیاد میگرفتن.
مثلا یکی دلش میخواست بره شهربازی ولی در آخر تصمیمش عوض میشد و دوست داشت به سینما بره.
یکی به رشته تجربی علاقه داشت ولی درست سر انتخاب رشته ریاضی رو انتخاب می کرد.
بکهیون هم دقیقا الان همین بود !
دوست داشت تا آخرش با چانیول باشه و چند روز دیگه بهش اعتراف کنه و همه چیز تو رابطه شون قشنگ تر بشه.
ولی حالا میخواست بره آمریکا و فقط ۳ روز فرصت داشت.
تو این ۴ روزی که از بیمارستان اومده بود دیگه چانیول رو از نزدیک ندیده بود.
چندین بار فهمیده بود که اون پسر دنبالشه و هر جا میره دزدکی داره تعقیبش میکنه ولی از ترس نادیا ، نتونسته بود واکنش بده.
اون می ترسید.
از خانواده های قدرتمند می ترسید.
_پسرم تو مطمئنی که میخوای با کای بری؟
بکهیون لبخندی زد و سرش رو آهسته تکون داد.
_بله زن عمو...میتونم اونجا آخر سال دبیرستان رو هم بخونم و تا آخر دانشگاه همونجا زندگی میکنم ، پیش کای.
کلارا لب هاش رو هم فشرد و آهی کشید.
_آخه بکهیون-
_مادر نیاز نیست نگران باشی! کای مراقبشه.
کلارا نگاه دیگه ای به بکهیون و یجی انداخت ، ای کاش میتونست این پسر رو پیش خودشون نگه داره و خودش بزرگش کنه.
همیشه عاشق پسر بزرگ کردن بود!
بکهیون از جاش بلند شد و با لبخند کنار کلارا نشست.
دست های ظریف و زنونه همسر عموش رو بین دست هاش گرفت و سرش رو روی شونه های کلارا گذاشت.
دست کلارا رو بالا آورد و روی موهاش کشید تا آروم بشه.
_زن عمو...من به مادرم قول دادم که باعث افتخارش بشم ، قول دادم کسی بشم که همه بهش افتخار بکنن...شما میدونید که تو کره فقط خواننده ها و بازیگر ها میتونن موفق باشن ، ولی من میرم آمریکا و درسم رو میخونم تا حداقل...افتخار...شما و عمو بشم...نگران من نباشید ، مراقب خودم هستم.
کلارا اشک هاش رو از روی گونه اش کنار زد و دستش رو نوازش وار روی گونه بکهیون کشید .
_پسرم خیلی مواظب باش!...منم با عمو صحبت میکنم یجی رو برای دانشگاه بفرستیم آمریکا تا تنها نباشی.
بک چشم هاش رو بست و اجازه داد آرامش رو از آغوش زنعموش بگیره.
اون همیشه بوی مادرش رو میداد ، چون بهترین رفیق مادرش بود.
🍬🍬🍬
" پرواز شماره ۲۴ به آمریکا "
برای دومین بار زن پشت میز اعلام کرد .
بکهیون نگاهش رو بین خانواده اش چرخوند و سعی کرد گریه نکنه.
اون باید از حالا عوض میشد ، تصمیم گرفته بود پاش که به آمریکا رسید یه آدم دیگه بشه ، یه آدم بدون دقدقه با یه زندگی آروم.
یجی اشک هاش رو کنار زد و اولین نفر بکهیون رو تو آغوشش کشید.
شونه هاش میلرزیدن و اشک هاش پیرهن بکهیون رو خیس میکرد.
_ دلم برات تنگ میشه داداش کوچولو.
بکهیون لبخندی زد و دستش رو روی کمر یجی کشید.
دل کندن از این دختر سخت به نظر میرسید.
دختری که همیشه کنارش بود ، هیچوقت پشتش رو خالی نمی کرد و مثل یه خواهر همیشه هواش رو داشت .
_منم ... منم دلم تنگ میشه نونا.
یجی از بکهیون جدا شد و اجازه داد پدر و مادرش هم باهاش خداحافظی بکنن.
با عقب کشیدن کلارا ، آقای بیون جلو اومد و دستش رو روی شونه های پهن بکهیون گذاشت.
از چشم های برادر زاده اش میتونست خستگی رو ببینه.
لبخند تلخی زد و پیشونیش رو به پیشونی بکهیون چسبوند
_برو مرد شو و برگرد.
بکهیون خنده ای کرد و سرش رو تکون داد.
_چشم عمو ، مرد میشم و بر میگردم.
بلندگو برای سومین بار اعلام کرد و باعث شد بکهیون از عموش فاصله بگیره.
کای کناری ایستاده بود و فقط نگاهشون میکرد.
بک دسته چمدونش رو بین انگشت های گرفت و قدمی به عقب برداشت.
_دلم براتون تنگ میشه.
با بغض زمزمه کرد و با زدن لبخندی همراه کای ازشون فاصله گرفت.
کمی که ازشون دور شدن مرد قد بلندی بهش تنه زد و کاغذی جلوی پاش افتاد.
اخم کرد و کاغذ رو از روی زمین برداشت.
سرش رو چرخوند و خواست مرد رو صدا بزنه و بگه که کاغذش افتاده ولی اثری از مرد پیدا نکرد.
سرش رو خاروند و لای کاغذ رو باز کرد تا شاید چیزی پیدا کنه.

" سلام پرنس کوچولوی من...متاسفم که نتونستم برای خداحافظی بیام و مطمئنم خودت رو دلیلش رو میدونی.
از این که این مدت با هم بودیم خیلی خوشحالم و هیچ حس تاسف و پشیمونی توی وجودم پیدا نمیشه .
چیز زیادی میخوام بهت بگم ولی نمیتونم چون فقط باید رو در رو بشنوی!
ولی چیزی رو میخوام دونی ، خیانت؟ فکر نکنم بتونم انجامش بدم اونم به تو. من نمیتونم بهت خیانت کنم و مطمئن باش هیچوقت چنین اتفاقی نیفتاده .
مطمئن باش هر جا باشی دنبالت میام و اجازه نمیدم بدون من زندگی کنی.
مراقب خودت باش ، دوست دارم!... چانیول "

🍧🐰⚡

خب بچه ها بذارید یه سری چیز ها رو بهتون بگم ^^
اگر داخل چنل تلگرام ما هم جوین باشید میدونید فصل اول تا اینجا بود و الان تموم شد 🥺🤧
تا فصل دوم رو بخوام بنویسم قراره قبلش یه فیک عاپ کنم به اسم Lompa و اما...اگر تا زمانی که من خواستم فصل دوم رو آپ کنم و اینجا به صد تا نرسید و یا ووت ها زیاد نشدن فیک رو دیگه نمیذارم:)
میدونید که ، سیستم واتپد به تهدید کردنشه😂
پس امیدوارم مراقب خودتون باشید و من حدود یک یا دو ماه دیگه فصل دوم رو هم آپ میکنم~~
هفته بعد پارت اول Lompa آپ میشه پس تا اون موقع ببینم چجوری حمایت میکنید دیگه 😌🌸

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Oct 18, 2020 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

sᴏᴜʀ ᴄᴀɴᴅʏ 🍬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora