ᴘᴀʀᴛ 𝟷𝟻

290 45 4
                                    

پک عمیقی به سیگار داخل دستش زد و دودش رو بیرون فرستاد.
دختر جلوش با یه پوزخند و در حالی که یه تای ابروش رو بالا انداخته بود و دست هاش رو داخل سینه ش بهم قفل کرده بود ، به چشم هاش خیره شده بود و منتظر بود تا پسر برنزه رو به روش عکس های جلعی که ساخته بود رو چک کنه و بعد نظر بده.
_اوه فاک...دختر تو بی نظیری.
سویون تک خندی کرد و موهای بلند مشکیش رو پشت گوشش فرستاد .
_هی پسر تو تازه من رو شناختی؟ مادر بکهیون حالا لبه مرگه و داره جون میده فقط کافیه برم اون اکسیژن لعنت شده رو قطع کنم ، بعدش که نفسش گرفت و دار فانی رو وداع گفت میرم پیش خانم پارک بزرگ و همه چیز رو میذارم کف دستش ، فکر میکنی چه حسی بهش دست میده وقتی بفهمه تنها وارث خانوادگیشون پارک چانیول یه گی تشریف داره و فقط کارش به فاک دادن پسر های ظریفه؟ اون وقت ... بوم! تو که خانم پارک رو میشناسی؟ حتی میتونه بکهیون رو نابود کنه.
جهیون خنده بلندی کرد و ته سیگارش رو به دسته مبل فشار داد .
دختر رو به روش زیادی هوش بالایی داشت و این کلی به نفعش بود.
اون می تونست حالا انتقام بگیره ، از پارک چانیول.
قسم میخورد روزی میرسه که بکهیون به پاش افتاده و برای دیدن دوباره چانیول داره التماسش میکنه ، اون قول داده بود چنین روزی برسه ، به خودش ، به کان ، به ریوجین.
_نصف پولو الان ازت میگیرم ، نصف دیگش بعد ماموریت که البته ، نصف دیگه پول قبول نمیکنم .
جهیون پوزخندی روی لب هاش نشست و نگاه کلافه ای به دختر سیاهپوش رو به روش انداخت
_و اون چیه؟
_یه پنت هوس تو کالیفرنیا همراه با بلیط vip .
جهیون ابروهاش رو بالا انداخت.
_خواست زیادیه.
سویون اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفت .
_که اینطور پس ، قبول نمیکنی درسته؟
لحن سویون زیادی ترسناک بود و پسر قد بلند رو ترسوند ولی نشون نداد.
_اوکی ردیفش میکنم.
🍬🍬🍬
نیم ساعت بود که بی حرکت روی صندلی تو خودش جمع شده بود و بی صدا اشک میریخت.
مادرش پشت اون شیشه زیر کلی دستگاه داشت به زور نفس میکشید و بکهیون این ور شیشه داشت گریه میکرد.
۲ هفته از هم دور افتاده بودن و این بی انصافی بود که اینجوری به استقبال مادرش بیاد.
سرنگ سِرم هنوز داخل رگ دستش بود و یجی با نگه داشتن سرم مو های سرش رو نوازش میکرد.
بکهیون به مادرش وابسته بود ، بیشتر از اون چیزی که هر کسی می تونست فکرش رو بکنه.
ولی اتفاقی نیفتاده بود که ، مگه نه؟ مادرش حتما به هوش میومد و دوباره تن خسته پسرش رو بغل میکرد ، دوباره موهاش رو نوازش میکرد و اجازه میداد روی پاهاش بخوابه ، دوباره وقتی مریض بود غذا دهنش می ذاشت و وقتی به حرفش گوش نمی کرد با جارو میفتاد دنبالش .
دکتر گفته بود که ۵ ساعته از اتاق عمل بیرون اومده و این یعنی بکهیون یک روز از این ماجرا بی خبر بود.
_پسر عمو...چیزی میخوری؟
بک با ضعف سرش رو تکون داد و هق بیحالی کرد.
_لطفا بکهیون
یجی نالید و پاهاش رو تکون داد.
دیدن این وضعیت بکهیون حالش رو بد میکرد.
با لرزیدن گوشی بکهیون داخل دستش ، سرش رو پایین برد و نگاهی به اسم مخاطب انداخت
" My King " میخواست برای اسم سیو شده عوق بزنه ولی الان اصلا موقع شوخی نبود و خودش هم حوصله ش رو اصلا نداشت.
رد تماس زد و گوشی رو پایین آورد.
ولی دوباره موبایل بکهیون ویبره رفت و یجی باز هم رد تماس زد.
اما انگاری چانیول دست بردار نبود ، چون دوباره زنگ زد و این بار یجی با حرص پلک زد.
سرم رو دست بکهیون داد و لب زد.
_بکهیون من الان بر میگردم از جات تکون نخور.
بک بی حال سر تکون داد و سرش رو به دیوار پشت سرش کوبید.
یجی وارد سالن اصلی بیمارستان شد و تماس رو وصل کرد.
_کجایی دو ساعته بهت زنگ‌ میزنم جواب نمیدی؟ دلت میخواد تنبیه بشی-
_خفه شو پارک چانیول فقط خفه شو
چانیول کمی مکث کرد ، درواقع جا خورده بود
_ش...شما؟
یجی کلافه خودش رو روی صندلی بیمارستان انداخت و سرش رو پایین انداخت .
_من دختر عموی بکهیونم.
صدای پوزخند زدن چانیول به اون ور خط رسید و باعث شد یجی بیشتر حرصش بگیره.
_پس بیبی بوی دوست داشتنی من دوست دختر پیدا کرده؟
یجی دست هاش رو مشت کرد و نفسش رو فوت کرد بیرون.
_تو دیوونه ای پارک چانیول به خدا دیوونه ای!
_خب خبر مرگت بگو بکهیون کجاست؟
_ مادرش الان داخل ICU خوابیده بعد تو به فکر سکس پاتنرتی؟
_اولا که بکهیون دوست پسرمه نه سکس پاتنر دوما...شوخی میکنی؟
یجی سرش رو تکون داد و آهی کشید.
_گمشو بیا اینجا خودت ببین دوست پسرت تو چه حالیه؟
چانیول مکث کرد و بعد با صدای گرفته ای زمزمه کرد.
_ک...کدوم بیمارستان؟
_آدرسش رو میفرستم برات!
تماس از طرف چانیول قطع شد و یجی نفسش رو کلافه بیرون داد.
فکر نمی کرد چانیول ، پسر شر مدرسه انقدر احمق باشه.
از جاش بلند شد و سمت جایی که بکهیون بود قدم برداشت ، نباید تنهاش می ذاشت.
🍬🍬🍬
دست های سرد مادرش رو بین انگشت هاش گرفت و به گونه خیسش چسبوند.
نمیتونست جلوی خودش رو برای گریه نکردن بگیره.
تن بی جون مادرش روی این تخت افتاده بود و صدای دستگاهی که ضربان قلبش رو نشون میداد ، بکهیون رو دلگرم میکرد ، چون میدید مادرش داره نفس میکشه و هنوز قلبش میزنه.
ولی اون لوله ای که داخل بینی و دهان مادرش فرو رفته بود شدت اشک ریختنش رو بیشتر میکرد و اجازه نمیداد راحت نفس بکشه.
دکتر گفته بود که سطح هوشیاری مادرش خیلی پایینه و زنده موندنش فقط به خاطر دستگاه های این اتاقه.
یک هفته گذشته بود و تو این یک هفته از پیش مادرش جم نخورده بود.
چانیول دو بار به دیدنش اومده بود ولی بکهیون اونقدری خسته و بی حوصله بود که هیچ اهمیتی بهش نده.
در حال حاضر تموم فکر و ذکرش مادرش بود.
تمام زندگیش مادرش بود.
اگر این زن هم از زندگیش میرفت بکهیون هم دیگه نمیتونست زندگی کنه.
اون فقط به امید مادرش تا الان زنده بود.
همیشه لبخند میزد همیشه خودش رو خندان و پر انرژی نشون بقیه میداد.
ولی کی از حال بکهیون خبر داشت؟
کی میدونست زندگی بی پدر و زندگی ای که پول توش نباشه ، خوشحالی توش نباشه چه ارزشی داره؟
همه برای خودشون خوش حال بودن.
هق هق کم جوین کرد و بوسه ای پشت دست مادرش گذاشت.
گونه مادرش رو که لاغر شده بود رو نوازش کرد و با گذاشتن بوسه ای روی پیشونیش ، از اتاق خارج شد.
باید بعد از تعویض لباس هایی که پرستار بهش داده بود ، حتما یه سر به کافه بیمارستان میزد و بعد از سه روز یه چیزی میخورد تا از حال نره.
🍬🍬🍬
چترش رو پایین آورد و بعد از تمیز کردن کفشش وارد عمارت پارک شد.
صدای تق تق پاشنه کفش هاش روی پارکت خونه بهش لذت و امید میداد.
خانم پارک ، دوست صمیمی مادرش بود.
پس مشکلی نداشت که باهاش ملاقات میکرد ، گر چه که خانم مارک خیلی وقت بود دلش میخواست پسرش با این دختر ازدواج کنه.
_خانم...لطفا چتر و بارونیتون رو بدید من آویزوون کنم.
یونا با لحن مودبانه ای زمزمه کرد و لحظه بعد سویون ، در حالی که تنها پوشش بالا کافی مشکی جذب و دامن کوتاهش بود وارد اتاق خانم پارک شد.
از قبل باهاش هماهنگ کرده بود که به دیدنش میاد و مطمئن شده بود که چانیول خونه نباشه.
تعظیم کوتاهی کرد و لبخند جذابی گوشه لبش نشوند.
_سلام خاله نادیا ... از دیدنتون خیلی خوشحالم.
نادیا -خانم پارک- لبخندی زد و قدم هاش رو سمت دختر قد کوتاه رو به روش برداشت .
رو به روش ایستاد و دختر رو به آغوشش کشید.
_سلام عزیزم...دلم برات تنگ شده بود.
سویون خنده ای کرد و از آغوش نادیا خودش رو بیرون کشید.
_منم همینطور خاله...پنج ماه از آخرین دیدارمون با هم میگذره درسته؟!
نادیا ابروهاش رو بالا انداخت و سرش رو تکون داد.
_درسته ، بشین.
سویون تعظیم کرد و روی کاناپه داخل اتاق کار نادیا جای گرفت.
پاهاش رو روی هم انداخت و منتظر شد نادیا هم رو به روش بشینه.
_خب عزیزم چی کارم داشتی ؟
سویون خنده ای کرد و کیف کوچیکش رو روی پاهاش گذاشت.
پاکتی رو بیرون آورد و روی میز گذاشت.
_خاله میتونی یه نگاه به این عکس ها بندازی؟
نادیا اخم کمرنگی کرد و با زدن عینک گردش روی چشم هاش ، پاکت رو باز کرد.
عکس ها رو بیرون آورد و یکی نگاهی بهشون انداخت.
داخل عکس ها بکهیون و چانیولی وجود داشت که در حال بوسیدن هم ، لمس هم و قدم زدنشون بود.
اخمش غلیظ شد و تکیه ش رو به پشتی کاناپه داد.
_این پسر آشناست برام
سویون سرش رو تکون داد و زمزمه کرد.
_بیون بکهیون ۱۷ ساله که پدرش فوت کرده و الان مادرش داخل بیمارستان بستری شده...هیچ پولی نداره و عموش خرجش رو میده و از همه مهم تر ، دوست پسر چانیول اوپا ، کسی که شما اصرار دارید با من ازدواج بکنه.
نادیا شوکه سرش رو بالا آورد و پلک زد.
_ی...یعنی...تو...د...داری...پ-
سویون دستش رو بالا آورد و حرف نادیا رو قطع کرد .
_درسته خاله ، چانیول بایسکشوآله.
نادیا تکخندی کرد و سرش رو تکون داد.
_امکان نداره...تو...تو-
_خاله تو فکر میکنی من دروغ میگم؟
نادیا آب دهنش رو قورت داد و عکس ها رو روی میز انداخت.
چشم هاش رو بست و سرش رو روی پشتی کاناپه گذاشت.
_خاله حالت خوبه؟
سویون با لحن به ظاهر نگرانی پرسید و نیم خیز شد.
_خوبم
از جاش بلند شد و دست هاش رو روی میز گذاشت .
پسرش ، گی بود؟ امکان نداشت!
آره ، اون دید که وقتی بکهیون گذاشت رفت چانیول دنبالش کرد و دوباره برش گردوند تازه شنیده بود که بکهیون زیاد به این عمارت میاد و راننده هم گفته بود که چند روزه چانیول هر وقت میره مدرسه یه پسر بچه هم همراهش میره.
_بکهیون...دیگه  چی ازش میدونی؟
سویون بلند شد و کنار نادیا ایستاد ، دستش رو روی شونه مادر چانیول گذاشت و لبخند کوچیکی زد.
همه چیز داشت طبق نقشه ش جلو میرفت.
_خاله ، قول میدم اگه بکهیون رو از سر راه این خانواده بردارید عروس خانواده پارک بشم ، میدونید که؟ ازدواج من و چانیول اوپا با هم میتونه سود خیلی بزرگی برای کمپانی ها باشه.
نادیا سرش رو چرخوند و به چشم های شرور دختر رو به روش خیره شد.
_پس تو میخوای که بکهیون رو از چانیول دور کنم و ، تو همسر چانیول بشی؟
سویون شونه ای بالا انداخت و کمرش رو به میز تکیه داد.
_فکر بدی نیست.
نادیا نیشخندی زد و برای چند لحظه پلک هاش رو روی هم گذاشت.
_آدرس خونه خودش ، عموش و اون بیمارستانی که مادرش هست رو برام بنویس و برو بیرون.
سویون لبخند گنده ای زد و زبونش رو روی لب هاش سر داد.
بوسه کوتاهی روی گونه نادیا گذاشت و چشمک زد.
_قراره عروستون بشم خاله. (خدایا چه پرروعه:/)
🍬🍬🍬
پلاستیک داخل دستش رو جا به جا کرد و وارد سالن بیمارستان شد.
دلش برای بکهیون تنگ شده بود!
یک هفته بود که بغلش نکرده بود و داشت دق میکرد.
این دوری و دوستی داشت عذابش میداد و دلش میخواست بزنه راننده اون اتوبوس رو داغون کنه که چنین بلائی سر خانم بیون آورد و باعث شده بود از بکهیون کوچولوش دور بشه.
چانیول به بکهیون وابسته شده بود و دیدن اشک های پاپی کوچولوش مثل قطره های ذوب شدن آهن بود که روی قلبش فرو میشد.
صدای هق هق های بکهیون حالش رو خراب میکرد و میخواست بره خودش رو از بالای بیمارستان پرت کنه پایین.
کی انقدر عاشق شده بود؟
وارد راهروی باریکی که مطمئن بود بکهیون اونجاست  شد و با دیدن تن بی جونش رو روی زمین نشسته و زانوهاش رو بغل کرده حس کرد چیزی تو قلبش فرو رفته و حالش رو خراب کرد.
آهی کشید و با قدم های بلند خودش رو به بکهیون رسوند.
کنار پاش زانو زد و تن خسته ش رو تو آغوشش کشید
پشتش رو نوازش کرد و موهاش رو بو کشید.
_بکهیونم...خوبی؟
بک با شنیدن صدای بم دوست پسرش ، بغضش شکست و برای بار N ام تو اون روز گریه کرد.
ولی این دفعه به خاطر دل تنگیش بود ، دل تنگیش نسبت به چانیول.
جلوی پیرهن چانیول رو چنگ زد و هق هق کرد.
_گریه نکن بکهیون
سر بکهیون رو عقب کشید و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت.
_گریه نکن عزیزم
بکهیون سرش رو بلند کرد و به چشم های چانیول خیره شد ، دلش برای این چشم ها تنگ شده بود.
دلش برای این صدا تنگ شده بود.
فین فین کوتاهی کرد و پلک زد.
_یول
ضعیف لب زد و چانیول بی طاقت نالید.
_جانم عزیزم جان دلم؟
با انگشتش اشک های بکهیون رو پاک کرد و بوسه ای نوک بینیش گذاشت.
_چانیولی...من...
چانیول لبخند تلخی زد و سر بکهیون رو به سینه ش فشرد.
_تو چی ؟
دلش برای حرف زدن بکهیون تنگ شده بود.
دلش برای لج بازی هاش تنگ شده بود.
بکهیون خودش رو داخل آغوش چانیول مچاله کرد و جلوی بلیزش رو چسبید.
_دلم برات برات تنگ شده بود...ددی!
چانیول حس کرد دلش داره ضعف میره ، این پسر کی تونسته بود انقدر وارد قلب چانیول بشه و کل وجودش رو تسخیر کنه؟
_منم...منم دلم تنگ‌ شده بود.
بکهیون دیگه چیزی نگفت و اجازه داد پلک هاش روی هم برن.
بعد از یک هفته حس میکرد آروم شده ، حس میکرد میتونه راحت نفس بکشه
چانیول موهاش رو نوازش کرد و آهسته گفت
_میخوای بریم تو ماشین بخوابی؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و سرش رو خفیف تکون داد
_بله ، لطفا!
چانیول لبخندی روی لب هاش نشست و با انداختن دست هاش زیر بدن بکهیون اون رو بلند کرد.
بکهیون سرش رو به سینه قوی چانیول چسبوند و چشم هاش رو بست.
تو این یک هفته شاید فقط روی هم ۵ ساعت خوابیده بود اونم وقت هایی بود که از حال میرفت و وقتی بیدار میشد خودش رو در حالی میدید که یه سِرم بهش وصله و یجی با اخم بالای سرش ایستاده.
چانیول بکهیون رو روی صندلی شاگرد خوابوند و صندلی رو خم کرد تا پسر کوچیکتر راحت باشه.
قبل از این که در رو ببنده کتش رو روی بکهیون انداخت و موهاش رو نوازش کرد.
_میرم یه چیزی بخرم بخوری.
بک پلک زد و سرش رو آهسته تکون داد .
_باشه.
چانیول لبخندی زد و در ماشین رو روی هم گذاشت.
هوا بارونی بود و باد خنکی صورتش رو نوازش میکرد.
خیابون رو دوید و وارد فروشگاه نسبتا بزرگ رو به روش شد.
قدم‌هاش رو سمت قفسه کیک ها کشید و با برداشتن دو تا بیسکویت و سه تا کیک و دو پاکت شیر موز و شیر توت فرنگی ، بستنی لیوانی رو همراه بقیه خوراکی ها داخل سبد دستی انداخت و نگاهش رو اون دور و بر چرخوند.
بطری آب معدنی رو هم به خوراکی ها اضافه کرد و دستی لای موهاش کشید .
میدونست که بکهیون قرار نیست همه اون ها رو بخوره ، پس سمت پیشخوان رفت و خرید هاش رو روی میز چوبی گذاشت تا فروشنده حساب کنه.
بعد از چک کردن تاریخ خوراکی ها پول رو حساب کرد و پاکت رو بین انگشت هاش گرفت.
تعظیم نصفه نیمه ای به فروشنده میان سال کرد و از فروشگاه خارج شد.
خیابون رو رد کرد و کنار ماشین ایستاد .
در ماشین رو باز کرد و روی صندلی راننده جا گرفت .
بسته خرید رو وسط دو تا صندلی گذاشت و پاکت شیر توت فرنگی رو که مطلق به بکهیون بود بیرون آورد.
سمت بکهیون چرخید و با دیدن چهره به خواب رفته ش لبخند کوچیکی زد.
بالاخره بکهیون خوابیده بود ، تو بغل خودش!
موهای روی پیشونیش رو کنار زد و با پشت دست گونه اش رو نوازش کرد.
صورتش به خاطر افت آب بدنش و غذا هایی که لازم داره ، تیره شده بود و زیر چشم هاش به خاطر کمبودی آب و گریه های زیاد گود افتاده بودن.
انگشت شصتش رو روی لب های بکهیون کشید و آب دهنش رو قورت داد .
نمی دونست بوسیدن پسری که مادرش بیمارستانه و خودش هم حال چندان خوبی نداره جالبه یا نه!
ولی چانیول کی فکر میکرد که این بار انجامش بده؟
پس فقط کمی خم شد و لب هاش رو روی لب های خشک و سرد بکهیون گذاشت.
مکی به لب پایینی بکهیون زد و زبونش رو روی لب هاش کشید.
با وول خوردن بکهیون سرش رو عقب برد و نگاهش داخل نگاه بکهیون گره خورد.
لبخند کمرنگی زد و بوسه ای روی گونه ش گذاشت.
_بیدار بودی!؟
نتونست بفهمه جمله چانیول خبری بود یا پرسشی.
ولی اهمیتی نداد و روی صندلی به خالت نشسته در اومد.
_برات شیر و کیک خریدم.
لبخندی به چانیول زد و بی حرف پاکت شیر رو از بین دست های مردونه چانیول بیرون کشید.
نی رو بین لب هاش گذاشت و شیر رو هورت کشید.
چانیول با نگاهش حرکات بکهیون رو دنبال کرد و به پشتی صندلی ماشینش تکیه زد تا بیشتر پسر رو به روش رو تماشا کنه و از تماشا کردنش لذت ببره.
دستش رو جلو برد و موهای بکهیون رو نوازش کرد.
کی باید اعتراف میکرد؟ کی باید به این پسر بچه میگفت که دیوانه وار عاشقش شده؟
الان باید میگفت؟ ولی عجله ای نداشت.
اون میتونست بعدا به زیباترین حالت ممکن به پسر رو به روش اعتراف بکنه.
البته آرزو میکرد که بکهیون هم بهش حسی داشته باشه وگرنه این حس یکطرفه خیلی براش جالب نمی بود.
بکهیون پاکت خالی رو داخل پلاستیک انداخت و کیک شکلاتی که چانیول براش خریده بود رو گاز کوچیکی زد.
معده اش انگاری تعجب کرده بود ، چون صداهای عجیب غریبی در می آورد و کمی خجالت زده اش می کرد.
حس میکرد دیوار های بین خودش و چانیول کم کم دارن میشکنن ، ولی حس خوبی به این ماجرا نداشت.
آهی کشید و پوسته کاغذی کیک رو داخل پلاستیک انداخت.
متوجه نگاه های چانیول روی کیکش شده بود و چند بار دیده بود که چانیول از این کیک ها میخوره.
خنده خفه ای کرد و چرخید سمت چانیول.
_میخوری؟
چان ابروهاش رو بالا انداخت و پلک زد.
_چیو؟
سرش رو کج کرد و کیک رو جلوی صورت چانیول گرفت.
_بخور.
لحنش دستوری بود و این چانیول رو به خنده مینداخت.
_فسقلی من نمی خورم خودت بخور.
اخم ظریفی کرد و کیک رو روی لب چانیول گذاشت.
_میگم بخور وگرنه میرم بیرون و باهات کات میکنم.
چانیول خنده دیگه ای کرد و گازی از کیک بکهیون گرفت.
عاشق طعم شکلات بود.
_خوردم توله...حالا خودت بخور.
بکهیون شونه ای بالا انداخت و کیک رو روی پاهای چانیول انداخت.
_نمیخورم.
حالش بهتر شده بود ، با دیدن چانیول.
تو این مدت یجی هر کاری کرده بود تا بخندونتش ولی آخر موفق نمیشد و با چند تا فهش از بکهیون فاصله می گرفت.
ولی چانیول با یه بوسه سطحی و یه بغل گرم حالش رو خوب کرده بود و اون حالا داشت لبخند میزد.
یه حس کششی میخواست که بره پیش مادرش ولی نمیتونست چانیول رو ترک کنه.
دلش برای این پسر جذاب احمق تنگ شده بود.
چانیول در بطری آب رو باز کرد و جلوی بک گرفت.
_یکم آب بخور نمیری.
بکهیون لبخند کجی زد و بطری رو سر کشید .
به خاطر شیری که خورده بود زیاد تشنه نبود ولی این آب براش لازم بود.
حس می کرد بدنش کمی به حالت نرمال برگشته.
ولی سر دردش داشت شروع میشد و این به خاطر گریه های بیش از اندازه اش بود که به این روز انداخته بودش.
_سرم درد میکنه.
چانیول نگران سمتش چرخید و زمزمه کرد .
_میخوای برم مسکن بگیرم؟
مطمئنا اگر الان بکهیون مادرش گوشه بیمارستان نبود و حالش خوب بود چانیول با گفتن جمله "برو مسکن بخور" حرفش رو میزد.
ولی این پسر الان بهش نیاز داشت پس نباید فعلا رئیس بازی در میاورد.
بکهیون سرش رو تکون داد و پلک هاش رو روی هم گذاشت.
_نه خوب میشه.
چانیول نفس عمیقی کشید و به خیابون چشم دوخت.
_برام حرف بزن.
بکهیون نگاهش رو به نیمرخ چانیول داد و لب هاش رو روی هم کشید .
_چی بگم؟ از گریه هام؟
چانیول لبخند مهربونی زد و سرش رو پایین انداخت.
_از تجدیدی هات.
زیر چشمی نگاهش رو به چهره حرصی و متعجب بکهیون داد.
_چ...چی؟ تجدید شدم؟
چانیول خنده خفه ای کرد.
_پس چی؟ امتحان فیزیک و ورزشت رو ندادی و انتظار داری که تجدید هم نشی؟ کارنامه ات رو برات گرفتم ولی فکر نکنم دلت بخواد نمره ات رو بدونی.
ابروهاش رو بالا انداخت و به قیافه درمونده بکهیون خندید.
برای یه دانش آموز باهوش و خرخون خیلی تحقیر آمیز بود که نمره پایین بیاره.
ولی چانیول داشت گولش میزد.
به مدیر گفته بود که بکهیون تو چه حالیه و اونا هم براش نمره کلاسیش رو حساب کرده بودن.
پس یعنی معدل پسر ریزه میزه کنارش دقیقا ۲۰ بود.
مثل همیشه.
بکهیون چند بار دهنش رو باز و بسته کرد تا حرفی بزنه ولی دلش میخواست از شدت بیچارگی سرش رو به شیشه ماشین بکوبه.
_چ..چند..شدم؟
_۱۶
چانیول با بی خیالی لب زد و متوجه بغض بکهیون نشد.
_وا...واقعا؟
بک لب زد و اجازه داد اشکش که همش دنبال فرصت برای فرار کردن بود روی گونه بلغزه.
چانیول با تعجب نگاه بکهیون کرد و سریع به حرف اومد.
_هی هی گریه نکن شوخی کردم...۲۰ شدی!
بکهیون سرش رو به طرفین تکون داد و هق بیحالی زد.
_تو اینجوری میگی که گریه نکنم.
چانیول کلافه سر بک رو بغل کرد و اشک هاش رو با پشت دست کنار زد.
_نه راست میگم...تو داشبورده بردار ببین.
بکهیون تندی از بغل چان بیرون اومد و با لمس حسگر کنار داشبورد درش رو باز کرد و با دیدن اولین کاغذی که بود سریع بیرونش آورد.
ولی وقتی بازش کرد فهمید کارنامه چانیوله.
نگاهش سریع سمت معدلش سر خورد و فاک!
چانیول خیلی خنگ بود و هیچوقت درس نمیخوند.
_چانیولی واقعا؟ ۱۸؟
چانیول پوفی کشید و تابی به چشم هاش داد.
_چه فرقی میکنه؟ من که قرار نیست امسال هم برم مدرسه که.
بکهیون "هوم " کشیده ای گفت و برگه خودش رو باز کرد و با دیدن نمره ۲۰ ذوق عجیبی ته دلش پیچید.
ولی حال نداشت بپر بپر کنه و از خوشحالی جیغ بکشه.
یاد سال های قبل افتاد.
وقتی که همیشه شاگرد اول میشد و با ذوق به مادرش نمره هاش رو نشون میداد.
دلش گرفت.
کاغذ خودش رو داخل جیبش گذاشت و سمت چانیول چرخید.
_یول...من دیگه میرم.
چانیول با نا رضایتی تمام پلک زد و آهی کشید.
هنوز از بکهیون سیر نشده بود.
_باشه برو.
ضعیف زمزمه کرد و منتظر شد که صدای باز شدن در رو بشنوه ولی این اتفاق نیفتاد.
بکهیون جلوی بلیز چانیول رو گرفت و جلو کشیدش.
لب هاش رو روی لب های چانیول کشید و روی لب هاش زمزمه کرد.
_بازم بیا خب؟ دلم برات تنگ میشه.
چانیول لبخندی زد و با عطش مکی به لب های بکهیون زد.
_باشه خرگوشم...میام!
🍬🍬🍬
کت کوتاه و چرمش رو روی دسته کاناپه انداخت و روی زمین نشست.
شقیقه هاش تیر می کشیدن و باعث میشد که چشم هاش براش تار بشن.
صدای تق تق پاشنه کفش های زنونه ای که هر لحظه بهش نزدیک تر میشد رو مخ بود.
ولی لحظه بعد صدای کفش ها و قدم هایی که میتونست عشوه گرانه بودنشون رو تشخیص بده ، دو تا شدن و به خاطر دیدن این که شخص دوم کیه چشم هاش رو باز کرد.
مادرش رو به روش ایستاد و کنارش هم جی سویون ، تک دختر آقای جی وانگ شریک و همکار پدرش ، کنارش قرار گرفت و پوزخندی تحویل چانیول داد.
پوزخندی که انگار میخواست بهش بگه هی پارک چانیول به جهنم خوش اومدی!
_سلام مامان.
_سلام چانیول اوپا.
چانیول اخم غلیظی کرد.
میدونست قصد مادرش اینه که چانیول با سویون ازدواج کنه ، ولی چرا نمی فهمیدن که چانیول فقط ۲۰ سالش بود و اون دختر ۲۴؟
حس میکرد ریوجین در برابر سویون خیلی مظلوم دیده میشه.
_من گفتم مامان ، یادم نمیاد تو مادرم باشی.
سویون شونه ای بالا انداخت و دستاش رو داخل سینه ش بهم قفل کرد.
_من وظیفه دونستم به همسر آینده ام سلام کنم!
چانیول اخمش شدت گرفت و با گرفتن لبه کاناپه از جاش بلند شد.
رو به روی اون دو ایستاد و دست هاش رو داخل جیبش شلوارش برد.
_این چی زر زر میکنه اوما؟
نادیا با لبخند یقه پسرش رو که کج شده بود درست کرد.
_داره میگه قراره همسرت بشه...شریک زندگیت و کسی که بهت تکیه میکنه...و از همه مهم تر ، مادر بچه آینده ات و مادر نوه آینده من که قراره نسل تو و پدرت رو ادامه بده.
تمام حرفاش ترکیبی از تمسخر بودن ، مخصوصا قسمت وارث بودن فرزند چانیول.
چانیول پوزخند پررنگی زد و تو صورت مادرش خم شد.
_من قرار نیست با هیچ خری مثل این هرزه ازدواج کنم مادر !
سرش رو عقب کشید و ابروهاش رو بالا انداخت.
_ این دختر که البته شک دارم دختر باشه پس حرفم رو عوض میکنم ... این زن ۵ سال کوفتی از من بزرگتره و اگر من باهاش ازدواج کنم قرار نیست باسنش رو فقط برای همسرش تکون بده چون مطمئن باش وقت هایی که من جایی باشم برای کس دیگه ای بلوجات میره.
حرف هاش با تمسخر و حقارت تو صورت دو زن رو به روش کوبید و به کتش چنگی زد .
_میرم بخوابم هیچ گوهی مزاحمم نشه وگرنه همه بد میبینین.
تنه ای به سویون زد و از کنارشون عبور کرد.
خانم پارک عصبی نفسش رو بیرون داد و روی کاناپه نشست.
_من بهت گفتم از خونه ما برو بیرون...حالا هم که نرفتی به نظرم حق داشتی این حرف ها رو بشنوی.
سویون پوفی کشید و کنار خانم پارک جا خوش کرد.
_خاله ، پسرت دروغ نمی گفت.
خانم پارک نیشخندی زد و سرش رو تکون داد.
_پس هرزه ای!
_هستم.
نادیا سرش رو چرخوند و اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفت .
_و با هرزه بودنت میخوای عروس خانواده ما بشی؟
سویون خنده ای کرد و سرش رو پایین انداخت.
_شاید هم نشدم! قصد من بیشتر برای نابود کردن اون پسر بچه ست.
نادیا پوفی کشید و نگاهش رو به زمین دوخت.
_سویون
_بله خاله؟
سویون بلافاصله جواب داد و نادیا آهی کشید.
_میدونی؟ فکر نمیکردم چنین دختری باشی ، همیشه زیبا و دانا تو رو میدیدم ... تو از بچگی با تک پسر من بزرگ شدی و کاملا اون رو میشناسی! تو میخوای بکهیون رو نابود کنم؟ انجامش میدم...ولی نه به خاطر تو بلکه به خاطر آبروی خانواده پارک و برای پسرم...امروز از جلوی چشم هام افتادی ، چانیول تو رو هرزه خطاب کرد و تو به دل نگرفتی ، میتونی بری منم ازت ممنونم که بهم گی بودن چانیول رو اطلاع دادی...از اینجا به بعد زندگی پسرم به خودم مربوطه پس تو دخالت نکن.
سویون ابروهاش رو بالا انداخت و تک خندی کرد.
_خاله چه خوب که به این نتیجه رسیدی.
با کمک گرفتن از دسته کاناپه ، بلند شد و موهاش رو پشت گوشش زد.
_ممنون که حرفم رو باور کردید و متاسفم که چند لحظه پیش خودم رو عروس شما خطاب کردم ولی خاله من دورادور حواسم به بکهیون هست ، پس اگر شما کاری نکنید مجبورم کاری بکنم که شاید راضی نشین.
نادیا نفس کلافه ای کشید و خسته روی کاناپه دراز کشید.
الان باید چانیول رو میبرد کلیسا و با آب مقدس غسلش میداد؟ نمی دونست.
🍬🍬🍬
دستگیره در رو آهسته پایین کشید و وارد اتاق شد.
اتاق سرد نبود ولی گرم هم نبود.
نیمه تاریک بود و تقریبا بکهیون رو میترسوند.
ولی مادرش مراقبش بود مگه نه؟
ساعت ۱۰ بود ، ۱۰ شب.
کنار تخت مادرش روی صندلی نشست و لبخندی به چهره مهربون و فرشته طور هانا زد.-خانم بیون-
دستش رو دراز کرد و انگشت های سرد مادرش رو بین دستش گرفت .
حس خوبی به این سرمای دستش نداشت و قلبش رو به درد میاورد.
بغضش رو قورت داد و لبخند تلخی روی لب هاش نشست.
_مامان بهتری؟
جوری که انگار منتظر جوابه مکث کرد و لب هاش رو به پشت دست مادرش چسبوند.
گونه ش رو به کف دست هانا چسبوند و اجازه داد اشک هاش گونه ش رو خیس بکنن ، طبق معمول.
_دلم برات تنگ شده بی معرفت چرا بیدار نمیشی؟
قلبش گرفته بود ، خیلی گرفته بود.
بعد رفتن چانیول حس کرد از درون خالی شده.
حس کرد یه چیزی رو از دست داده.
اشکش از گونه ش به چونه اش سر خورد و در آخر روی ملافه های تخت ریخت.
_مامان میخوام یه راز بهت بگم که فقط بین خودمون دو تا بمونه ، باشه؟
لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و تو جاش وول خورد.
از این که بی جواب بمونه متنفر بود.
_مامان من...فکر کنم چانیول رو دوست دارم(تازه فکر میکنه :/)
خنده نخودی و تلخی کرد و ادامه داد.
_میدونی مامان؟ بغلش خیلی گرمه درواقع یه جور حس آرامش به آدم میده...میدونی کیو میگم مگه نه؟ همون پسری که اولای  سال همیشه فهشش میدادم و تو خیلی کنجکاو شده بودی که ببینیش و یه دونه بزنی تو گوشش ، میخواستی بهش بگی که دست از سر پسرت برداره و انقدر اذیتم نکنه.
لبخند محوی زد.
_مامان نمیدونم...نمیدونم چی میخوام...ولی...ولی...جدیدا حس خوبی ندارم...به هیچی!
آهی کشید و سرش رو کنار کمر مادرش گذاشت.
_مامان بلند شو...میخوام موهام رو نوازش کنی...میخوام دوباره بغلم کنی و صدام بزنی...میخوام...میخوام...برام غذا بپزی و با هزار تا دک و پز ببرمش مدرسه و بگم این دست پخت مادرمه...میخوام دوباره دعوام کنی...میخوام که فقط باشی...فقط یه بار دیگه صدات رو بشنوم برام کافیه...فقط یه بار دیگه لبخندت رو ببینم برام کافیه...خواسته زیادیه؟ چرا گریه ام رو در میاری؟ مگه تو نبودی که می گفتی هر وقت بگم آخ بغلم میکنی و منو می بوسی تا دیگه درد نکشم و اذیت نشم؟ مگه قرار نشد همیشه کنارم باشی؟
صداش میلرزید و بلند هق میزد.
دست و پاهاش میلرزیدن و قلبش کند میزد.
گریه اش شدت گرفته بود و دلش میخواست تمام اون دم و دستگاه کوفتی رو که داخل دهن مادرش فرو رفته بود رو نابود کنه.
چنگی به مچ دست مادرش زد و زمزمه کرد.
_مامان خسته شدم...خسته شدم از بس نشستم تا چشمات رو باز کنی...خسته شدم.
حس میکرد از همیشه بیشتر تنهاست ، حس میکرد کسی نیست که تو آغوش بکشتش و موهاش رو نوازش کنه.
انگار یکی قلبش رو گرفته بود و تا آخرین توان داشت فشارش میداد.
صدای گریه اش تمام اتاق رو پر کرده بود و گاهی صدای فین فین آبریزش بینیش بود که با صدای گریه هاش ترکیب میشد.
چند دقیقه ای گذشته بود که با شنیدن صدای گوش خراش و تنفر آمیزی سرش رو بلند کرد.
نه ، نه ، این امکان نداشت.
اون دستگاه کوفتی نباید این صدا رو میداد.
مادر بکهیون ، خانم بیون ، هانا ، باید زنده می موند مگه نه؟
شوکه از جاش بلند شد و نگاهش رو به دستگاه داد.
خط روی مانیتور صاف بود و صداش تو اتاق می پیچید
از شوک بیرون اومد.
سمت تخت دویید و مادرش رو تکون داد .
_مامان
نالید و دستش رو روی سینه های مادرش گذاشت تا تپش قلبش رو حس کنه ، ولی چیزی دستگیرش نشد.
_این شوخیه...اون دستگاه خراب شده ، تو زنده ای!
سرش رو تکون میداد و بدون این که بفهمه اشک میریخت .
اسم مادرش رو بلند صدا میزد و تکونش میداد .
حتی متوجه ورود پرستار ها و دکتر مخصوص مادرش به اتاق نشد.
_مامان...لطفا...تروخدا...مامان....ما‌‌...مامان...نرو...مامان...تنهام نذار مامان...لطفا ، التماست میکنم...نرو...تروخدا
_آقای محترم لطفا بیرون تشریف داشته باشید.
پرستار که دختر جوونی بود ، دستش رو روی بازوی بکهیون گذاشت و به سمت در کشوندش.
بکهیون رو که رسما داشت زار میزد رو روی صندلی آبی رنگ رو برروی اتاق گذاشت و کمی خم شد.
_لطفا آروم باشید دکتر بالا سرشون هستن.
بکهیون پرستار رو کنار زد و رو به شیشه ایستاد تا صحنه شوک وارد کردن به مادرش رو ببینه.
تن لاغر مادرش با هر شوکی که دکتر بهش وارد می کرد ، بالا می پرید ولی صدای اون دستگاه کوفتی تموم نمی شد.
سر گیجه داشت اذیتش میکرد.
دستش رو روی شیشه گذاشت و لحظه بعد تنها چیزی که میدید ، تاریکی محض بود.
🍬🍬🍬

5271 کلمه نوشتممم🥺🤧 بی معرفتا نظر نمیدید دنبال کنید خب...

sᴏᴜʀ ᴄᴀɴᴅʏ 🍬Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin