فلش بک (ادامه)
ام جی عصبانی شده بود و حال خوشی نداشت موهاشو تو دستش گرفته و گاهی میکشیدشون گفت آخه چرا رئیس داره این کارارو میکنه ما که هیچی چرا اونو به بازی گرفته رفتم بغلش کردم و گفتم نگران نباش چیزی نمیشه راکی که بچه نیست خودش میدونه چیکار کنه
پایان فلش بک
ساعت حدود 4 شده بود و فقط یک ساعت وقت داشتم فکر کنم و هیچی به مغزم نمیرسید همه بچه ها وقتی رسیدن خوابگاه رفتن استراحت کردن و فقط من بودم که عین روحا بیدار بودم مونبین بیدار شد و گفت راکی بلند شو باید ببرمت بیمارستان پاهات زخم شده و حتی صورتمم همینطور گفتم نه لازم نیست من خوبم یواش دستشو به پام زد که جیغم در اومد اخخخخخخخخخخخخخ بلندی گفتم که همه از اتاقشون پریدن بیرون چییییی شده مونبین چیکار میکنی گفت چیکار میخوام بکنم اخه ببرمش دکتر تومختون مغزه یا منحرفی ام جی گفت من میبرمش شنیدم بغضیا امروز قرار دارن مونبین سرخ شده بود پرسید از کجا میدونی ام جی گفت کلاغا بهم خبر دادن بد نیست یکم با عشقت خوش باشی همش کار که نمیشه و بعد این حرف دست راکی رو گرفت و از خوابگاه رفتن ام جی گفت با ماشین من میریم همینجاش سوار ماشین شدم بعد از یکم اهنگ خوندن به مقصد (بیمارستان) رسیدیم پرستار زخمو پانسمان کرد و گفت چیکار کردی اخه زدی خودتو داغون کردی یکم مراقب خودت باش دیگه داشت دیرم میشد نیم ساعت فقط وقت داشتم و این پرستارهم منو ول نمیکرد که بعد حساب کردن به سمت ماشین ام جی رفتم و کلیدشو ازش گرفتم و زدم به چاک با تمام سرعت گاز میدادم رسیدم به کمپانی ماشینو پارک کردم کلی آدم اونجا ریخته بود وایسا ببینم امروز مگه چه خبره نکنه دیسپیچ حرفی زده یا شاید هفت کاپل معرفی شده چییییییییی نکنه استروهم باشه با فکر کردن به این چیزا داشتم خودمو میخوردم که منیجر گفت راکی بیا رئیس منتظرته بعد در زدن وارد اتاق شدم که یکی دستشو رو دهنم گذاشت و محکم فشار داد داشتم خفه میشدم چشمام سیاهی رفت و وقتی خودمو دیدم رو یه تخت دونفره بودم از جام پریدم و یه نگاه به خودم انداختم چی کی من کجام وایسا ببینم اون رئیس نیست رئیس گفت بهت گفته بودم یا خودتو بکش یا من اون دوتارو ولی گوش نکردی خو اینم نتیجش تلویزیونو روشن کرد با دیدن ام جی و سانها ترسیدم اونارو بسته بودن اشک تو چشمام جمع شده بود......
از زبان مونبین
جین جین رفته بود خونه خودش کار داشت سانها و ام جی هم رفته بودن خرید کنن فقط من و اون وو خونه بودیم اون وو صدام زد و گفت مونبینا حاضر شو بریم بیرون امروز قرار داریما به سمت اتاق رفتم یه لباس سفیدمو پوشیدم کراواتمو زدم و منتظر اون وو شدم
چند دقیقه بعد
با دیدن اون وو یه حسی بهم دست داد واوو این پسر فوق العادش(اینجا بودکه عاشق هم شدن)استایل اون مون (اون وو و مونبین)
سوار ماشین شدم یکم توی شهر گشتیم و اون وو دعوتم کرد به یه شام قول دادم هیچ وقت این صحنه رو یادم نره واقعا زیبا بود روی میز چشما روشن بود و خیلی زیبا تزئین شده بود
شکل میز
(فیک رو ویرایش دادم امیدوارم لذت ببرید)
YOU ARE READING
Life blue
Short Storyاسترو یک گروه موسیقی هست که به دلایلی قراره دیسبند شن ولی با اومدن یک پسر یا همون رئیس جدید زندگیشون از این رو به اون رو میشه و دیگه دیسبند نمیشن ولی در عوض اون در راه عشق قرار میگیرن وضعیت =تموم شده