پارت پنجم

113 11 1
                                    

از زبان اون وو
اومدم غذا سفارش بدم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم و گفتم
بله سلام چااون وو هستم عضو استرو کاری داشتید؟
گفت ها منم لیدر جین جین تو لیدر تو نمیشناسی الان تو و مونبین سر قرارین به قول خودت فقط یه چیزی خبر از سانها و ام جی نداری هنوز نیومدن خونه دوساعت گذشته؟!
گفتم واقعا چرا بهم نگفتی وایسا بهش زنگ بزنم جین وو گفت
من بهشون تا الان 100باز زنگ زدم جواب نمیدن ام جی گوشیشو نبرده خونش سانهاهم جواب نمیده ای خدااا و گوشیو قطع کرد
مونبین با تعجب و کنجکاوی به سمتم اومد و گفت چی شده جین وو چی گفت بدون هیچ حرفی دستشو گرفتم و رفتم پول غذا رو دادم و رفتیم تو ماشین بدون هیچی حرفی فقط پامو میزاشتم روپدال گاز مونبین ترسیده بود این از صورتش معلوم بود تازه متوجه این شدم که چراغ قرمزه پامو از گاز برداشتم چراغ سبز شد و دوباره گاز دادم استرس کل بدنمو گرفته بود و عرق کرده بودم بعد از چند دقیقه سکوت رو شکستم و گفتم مونبین ببخشید که امشب رو برات خراب کردم میدونم جشن 4سالگی قرارمون بود ولی نزاشت حرفمو تموم کنم و برگشت سمتم و گفت عیبی نداره و یه بوسه رو لپم گذاشت و خندید رسیدیم خونه درو محکم باز کردم و گفتم جین وو چی شده همون موقع بود که کسی بهم زنگ و گفت
اگر سانها و ام جی رو زنده میخوای بیان به جایی که بهتون آدرس میدم فهمیدین؟
گوشی رو قطع کرد و یه پی ام بهم داد بازش کردم و گفتم بدویید باید بریم مونبین گفت یه چیزی به منیجر بگیم قبل از اینکه بریم اون وو داد نسبتا بلندی زد و گفت همش تقصیر اون منیجره عمرا بهش بگم همه نگاش کردن اون داشت درباره چی حرف میزد
چند دقیقه بعد
خو رسیدیم همینجاش یکی نزدیک اومد و گفت بفرمایید داخل وارد شدیم روبه رو ما مبل قرمز رنگی بود شبیه به مبل سلطنتی تو قصرا

از زبان اون وواومدم غذا سفارش بدم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم و گفتم بله سلام چااون وو هستم عضو استرو کاری داشتید؟ گفت ها منم لیدر جین جین تو لیدر تو نمیشناسی الان تو و مونبین سر قرارین به قول خودت فقط یه چیزی خبر از سانها و ام جی نداری هنوز نیومد...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

این مدلی

نشستیم رو صندلی ها و اون مرد گفت قهوه میخورید بیارم براتون مونبین گفت نه مرسی ما برای یه چیز دیگه اومدیم اون مرد (پسرک) گفت من خطرناک نیستم میتونم بهتون دوستاتون برگردونم ولی باید برام یه کاری انجام بدین بعد این حرف رفت بعد از رفتنش یهو دیدیم تلویزیون روشن شد چی اون سانها و ام جی بودن بسته بودنشون به صندلی همه با دیدنشون بغض کردن

از زبان راکی
رئیس یه حرفی هایی بهم میزد که برام عین شکنجه بود آخه چرا در باز شد و سایه یه نفر معلوم بود رئیس بعد از دیدن اون تعظيمی کرد و رفت پسر نزدیکم اومد و گفت پس تو راکی هستی درسته؟! نگران نباش کاریت ندارم و اومد نزدیکم بشه که ازش فاصله گرفتم نزدیکم اومد دوباره و دستامو گرفت و گفت ای تو قرار نبود وحشی بشی من که کاریت ندارم دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم ب ب خ ش ش ی د باهات بد رفتار کردم لبخندی زد و گفت آیگوو اشکال نداره من اونقدرهاهم بد نیستم من بیونکگوانم از آشناییت خوشبختم گفتم نمیشه رفیقام رو آزاد کنی لطفا گفت چرا که نمیشه میشه ولی شرط داره بهم بگو با این رئیست چیکار کنم اون خیلی عوضیه میدونستی اون مرد (رئیس) رو صدا کرد و چاقوشو در آورد و به طرفش رفت ولی قبلش یه لبخندی بهم زد و گفت چشماتو ببند چند ثانیه گذشت چشمامو باز کردم خون رو صورت اون پسر پاشیده شده بود با ترس و لرز به طرفش رفتم و یه دستمال گرفتم صورتشو پاک کردم دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد چرا این اینجوری میکنه بعد از تمیز کرد صورتش بهم گفت میتونی الان بری پیش رفیقات اونا تو هال هستن ازش تشکر کردم و به سمتشون رفتم با دیدنم به سمتم اومدن معلوم بود بغض داشتن بعد چند دقیقه ام جی و سانهاهم اومدن با سرعت رفتم سمت ام جی و محکم بغلش کردم و تو بغل اشک می‌ریختم مونبین و اون وو به سمت سانها رفتن سانها خیلی ترسیده بود از چهرش معلوم بود وقتی اروم شدن ازشون پرسیدیم چی شد شروع کردن توضیح دادن
فردا اون روز ساعت 9
همه کارکنان و ویکی میکی (تنها گروه دختر فنتجیو) تو دفتر رئیس جمع شدن بهمون گفتن که رئیس به دلیل نامشخص فوت شده و بجاش یکی دیگه اومده چند دقیقه بعد رئیس جدید وارد شد همه از جذابیتش حرف میزدن با تعجب یه بار دیگه نگاش کردم چییییی اینکه بیونکگوانه

سلام avyهستم خو این شما و این شخصیت جدید و جذاب فیک اول اینکه کیم بیونکگوان عضو گروه ایس (A. C. E) هستش 24سالشه دنسر و وکالیست و رپره ( باید بگم عکسی که گذاشتم بیونکگوانه) ووت یادتون نره

Life blue Donde viven las historias. Descúbrelo ahora