به پهلو دراز کشید و به آسمون آبی نگاه کرد. هوا به نظر خوب میرسید..
پتویی که از روی بدنش کنار رفته بود رو با دست روی خودش کشید و پشت سرش خمیازه بلند و بالایی از دهانش خارج شد.عقربههای ساعت هشت صبح رو نشون میدادن. دلش میخواست باز هم بخوابه ولی بدنش به این تایم بیدار شدن عادت کرده بود. هنوز هم حس میکرد خستهاس؛ حتی پیشونیش دردِ خفیفی داشت. دستشو از زیر پتو بیرون آورد و به پیشونیش کشید، با لمسِ پانسمان لحظهای بدونِ اینکه انگشتاش حرکتی کنن، غرقِ اتفاقات دیروز شد.
حتی تصور بلایی که ممکن بود سرش بیاد هم وحشتناک بود. از خودش هم متعجب بود که چطور تونسته بود فرار کنه!
بکهیونی که همیشه از هر دعوا و بحثی دوری میکرد و حتی جرئت اینکه به یه مورچه آسیب برسونه رو نداشت... روز قبل به اون پسر ضربه زده بود.
خب شرایط طوری بود که باید از خودش دفاع میکرد!هرگز در همچنین موقعیتی قرار نگرفته بود تا ببینه توانایی مقابله داره یا نه.
غلتی زد و رو به بالا دراز کشید.پارک چانیول دیشب وجه خوبی از شخصیتش رو نشون داد. اینکه بکهیون رو مجبور به حرف زدن نکرده بود و بهش فرصت داد تا هر زمانیکه خودش آمادگیشو داشته باشه باهاش حرف بزنه... این حرکت خیلی با ارزش بود.
این یعنی به احساسات فرد مقابلت احترام گذاشتی، یعنی شرایطش رو درک کردی و از همه مهمتر اینکه اعتماد کردی.چانیول بهش اعتماد کرد و مطمئن بود که بکهیون یه روزی همه چیز رو براش تعریف میکنه.
و چقدر این حسِ اعتماد توی یک رابطه مهم بود.هر روز که میگذره حسِ جدیدی به مجموعِ احساساتش نسبت به چانیول اضافه میشه. این حسها به قدری خوب بودن که بکهیون با خودش میگفت: "کاش زودتر با این فرد آشنا میشدم."
توی دورانِ دانشجویی با یه پسری از بوسان همکلاسی بودن. پسر مهربونی بود و تقریبا ارتباط خوبی با هم داشتن. یادشه که اون پسر همیشه حرفهای قشنگی میزد.
البته بیشترِ حرفهاش جنبه ی نصیحت داشت و خیلیا فراری بودن، اما جملات کلیشهای زیادی هم میگفت.مثلا یه بار که تو کافهتریای دانشگاه نشسته بودن رو به بکهیون گفت:
"ما توی زندگی با آدمهای زیادی روبرو میشیم. یکسری از آدمها میان که بمونن و در کنارمون زندگی کنن. یکسری میان که یه روزی برن، یعنی وقتی ماموریتشون تموم شد بارشونو میذارن رو کولشونو و خداحافظ. اما قسمت غم انگیز ماجرا اینجاست که یکسری دیگه هم هستن که میان ولی نمیدونی قراره بمونن یا برن."برای بکهیون، پارک چانیول توی همون دسته آخر قرار داشت. هنوز نمیتونست با اطمینان بگه که چانیول توی دسته اول یا دومه، پس فعلا توی قسمت غم انگیز ماجرا قرار داشت.
عشق حسی بود که به اون مرد مو فرفری داشت. عادت هم کمکم داشت خودش رو بروز میداد و میدونست که احساساتِ دیگهای هم توی راهن و براشون آماده هم بود.
آماده اینکه همه این اتفاقاتِ جدید رو با آغوشی باز بپذیره.
ضربه در حواسش رو جمع زمانِ حال کرد.
YOU ARE READING
Farm boy [Completed]
Fanfiction_هرگز فکرشم نمیکردم آرامشی که توی این ۳۳ سال از زندگیم دنبالش بودم رو توی یه روستا، بینِ کشتزار پیدا میکنم.🌾 🔺️پارک چانیول، پزشک عمومی ای که از زندگی در شهر با آدم های از خودراضیش خسته شده و تصمیم میگیره که چندماهی رو در یک روستای دورافتاده زندگی...