part 17

2.8K 812 265
                                    

برای پسربچه‌ی تپل دست تکون داد و بعد از اینکه در بسته شد خودشو تقریبا روی صندلی پَرت کرد. بچه‌ی بامزه‌ای بود که خیلی شیرین زبونی می‌کرد. سرما خورده بود و آب دماغش مدام آویزون میشد و به مادرش اجازه‌ی اینکه تمیزش کنه رو نمیداد. همین بود که چانیول رو به خنده مینداخت.

خم شد و از داخلِ کیفش سیبِ قرمزی که از خونه با خودش آورده بود رو بیرون آورد.
گازی به سیب زد و از طعمِ شیرینش لذت برد. صبحانه‌ی درست و حسابی که نخورده بود و تقریبا هر یک ساعت احساسِ گرسنگی می‌کرد.

از یادآوریِ اتفاق صبح لبخند عمیقی مهمون لباش شد. وقتی‌که از حموم بیرون اومده بود، بکهیون حاضر و آماده با دوتا ساندویچ مربا به دست، منتظرش بود و مدام هم سعی می‌کرد که از چشم تو چشم شدن باهاش جلوگیری کنه.

شخصیتِ بکهیون هم براش تازه بود و هم جالب. اون پسر در یه سری از لحظات خیلی بی‌پروا عمل می‌کرد و گاهی هم اونقدر معذب و خجالتی میشد که نمیدونستی باید چطور باهاش رفتار کنی.

همه‌ی ما در طولِ عمرمون با آدم‌هایِ زیادی برخورد می‌کنیم که هرکدوم شخصیتِ منحصر به فرد خودشون رو دارن. با برخی فقط یه برخوردِ کوتاه داریم و رفتارشون تاثیر چندانی روی ما نداره. به عبارتی اهمیتی به رفتار و حرکاتشون نمی‌دیم ولی برخی از افرادی که باهاشون روبرو می‌شیم، جایگاهِ ویژه‌ای رو در قلبمون به خودشون اختصاص میدن و اون‌وقته که ما به تک‌تکِ رفتار و حرکاتشون واکنش نشون میدیم. حتی ممکنه اون فرد ویژگی‌ای داشته باشه که ما خوشمون نیاد و یا برامون تازگی داشته باشه ولی چون بهش علاقمند شدیم، اون ویژگی هم به نظرمون خوشایند میاد.
چانیول هم تو زندگیش آدم‌هایی با رفتارهایِ مختلف دیده بود ولی هرگز فکرشم نمی‌کرد که در نهایت، عاشقِ یک فردِ خجالتی که از قضا رفتارهایِ غیرقابلِ پیش بینی هم داره بشه. و چون هرگز با آدم‌هایِ کمرو صمیمی نمی‌شد، پس نحوه‌ی برخورد باهاشون رو هم بلد نبود اما حالا داشت تجربه‌اش میکرد.

گاهی تجربه‌ی چیزهای جدید لذتبخشه.
تجربه‌ی جدید میتونه رویارویی با یه رُخداد جالب و یا ملاقات با یه فردِ خاص باشه.

در این نقطه از زندگیش، بیون بکهیون قطعا خاص ترین فرد زندگیش محسوب میشد. و چانیول میدونست که با حضورِ این پسر قراره رویِ تازه‌ای از زندگی رو ببینه.

تَه مونده‌ی سیبو روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد. بطرفِ پنجره‌ی کوچیک اتاق چرخید و نزدیک‌تر رفت.
نگاهی به درخت‌هایی که برگاشون به رنگِ زرد و نارنجی دراومده بود، انداخت.

بکهیون بهش گفته بود که عاشقِ پاییزه چون اون متولدِ این فصله. قطعا این رمانتیک‌ترین حرفیه که میتونی به شخصی که دوستش داری بزنی. مثلِ یه پسرِ نوجوون از تک‌تکِ جملاتِ عاشقانه‌ی بک، قند توی دلش آب میشد.
از هر بوسه‌ای که بک شروع کننده‌اش بود، هر آغوشی که بهش هدیه میداد و هر حرفِ قشنگی که در لحظاتِ خاصی از اون لب‌هایِ کوچیکش خارج میشد، لذت میبرد و ذوق زده میشد.

Farm boy  [Completed]Where stories live. Discover now