غلتی زد و ملافه رو از روی پاهاش به کناری فرستاد. بالشت باریکشو بین پاهاش قرار داد و بعد به چراغ خواب کوچیک صورتی رنگش که روی میزِ کنار تخت قرار داشت زل زد.
صبح شده بود و باید مثل هر روز بلند میشد تا دست و صورتش رو بشوره. بعد یک صبحانهی مختصر برای خودش حاضر میکرد تا به صدای قار و قور شکمش خاتمه بده. بعد هم که باید از کمد دیواریِ نقلیش لباسی رو انتخاب میکرد تا به تن کنه. در انتها بعد از به دست گرفتن کیفش مسیر کارگاه رو در پیش میگرفت.
این ترتیبِ کارهاش برای شروعِ هر روزش بود.سرشو کمی به عقب مایل کرد و به آسمون روشن روز نگاهی انداخت.
اما امروز میلی به پایین اومدن از تخت نداشت.
حال متفاوتی نسبت به روزهای قبلش داشت و دلش میخواست کل روز رو توی تختش بگذرونه بدون اینکه نگران تموم کردن تابلوهای نصف و نیمهاش، اجاره خونهای که باید سر وقت پرداخت میشد، پولی که باید برای مادرش میفرستاد و یا هزینهی خرید وسایل موردنیاز کارگاهش باشه.سرشو پایین گرفت و در همین حین نگاهش به پلاستیک داروهاش افتاد.
بهشون خیره شد و همزمان به این فکر کرد که یعنی ممکنه دوباره بهشون نیازی پیدا کنه؟
ممکن بود که باز هم به سراغشون بره و مثل قدیم بهشون اعتیاد پیدا کنه؟بدنش رو چرخوند و رو به بالا دراز کشید. دستشو به زیر سرش فرستاد و هوفی کشید. حتی نگاه کردن بهشون هم میتونست اونو به گذشته ببره.
صحبتهای روانشناس توی سرش اِکو میشد."یکی از راه هایی که بتونی با گذشتهات کنار بیای اینه که مرورش کنی. حتی اگه گذشتهات به تلخیِ بدترین داروها باشه. باید با خودت خلوت کنی و با صدای بلند حرف بزنی. از هر اتفاقی که برات پیش اومده صحبت کنی درست مثل اینکه کسی روبهروت نشسته و داره به حرفات گوش میده. اگر خواستی گریه کن، فریاد بزن و یا حتی نزدیکترین شئِ نزدیک به خودت رو بردار و پرتابش کن به هر طرفی که دوست داری."
دستشو از زیر سرش خارج کرد و با انگشتاش دیوار سرد کنارش رو لمس کرد.
"بکهیون تو باید هر حسی که درونت داری رو بروز بدی. عصبانیت، ترس، غم، شادی... همش رو به بیرون هدایت کن تا بتونی درست نفس بکشی. من میتونم کل روز برات از زیباییهای زندگی حرف بزنم. میتونم از خوبیهایی که هنوز هم در دنیا وجود داره صحبت کنم یا اینکه تمام اطلاعات روانشناسیم رو در اختیارت قرار بدم و با آوردن هزار جور دلیل و برهان بهت بگم که تو باارزشی، تو لیاقت یک زندگیِ خوب رو داری و..."
دستشو از دیوار جدا کرد و روی شکمش قرار داد.
"اما وقتی خودت نخوای خوب بشی، وقتی خودت هیچ روزنهی روشنی رو پیدا نکنی و توی ناامیدی دست و پا بزنی حتی من هم نمیتونم کمکت کنم. تو تا وقتی به این باور نرسی که وجودت ارزشمنده و باید خودت رو دوست داشته باشی هیچ قدمی در جهتِ بهبودیت نمیتونی برداری. درسته در این پروسهی طولانی مدت درمان به یه همراه، یه کسی مثل من که بهش میگن مشاور نیازمندی ولی بزرگترین کمک رو فقط خودت میتونی به بیون بکهیون بکنی."
VOCÊ ESTÁ LENDO
Farm boy [Completed]
Fanfic_هرگز فکرشم نمیکردم آرامشی که توی این ۳۳ سال از زندگیم دنبالش بودم رو توی یه روستا، بینِ کشتزار پیدا میکنم.🌾 🔺️پارک چانیول، پزشک عمومی ای که از زندگی در شهر با آدم های از خودراضیش خسته شده و تصمیم میگیره که چندماهی رو در یک روستای دورافتاده زندگی...