به طرحِ روبروش خیره شده بود و با دقت هر قسمتش رو بررسی میکرد.
لبخندی روی لباش نشست. مثل اینکه هنوز هم میتونست به تواناییهاش تکیه کنه. و چقدر از اینکه دست به کار شده بود احساسِ رضایت میکرد.
وقتی کاریو که دوستش داری انجام میدی، حسِ خیلی خوبی بهت دست میده و حتی اعتماد به نفسِ بیشتری پیدا میکنی. و اگر کسی هم باشه که تشویقت کنه و بهت انگیزه بده، بدونِ شک در کارت موفق خواهی شد.
پارک چانیول انگیزهی دوبارهی بکهیون برای دنیایِ هنر بود.
همه چیز با جملهی "خب پس دوباره شروع کن. اینبار یه چیزی بکش که همه رو مجذوب کنه." شروع شده بود.
شاید اگر اون حرفو نمیزد، بکهیون هرگز دوباره به هنر رو نمیاورد.
اون دکترِ مو فرفری نه تنها تشویقش کرد، بلکه براش یه منبع الهام محسوب میشد.یک هنرمند همیشه نیاز به یک منبع الهامی داره تا بتونه اثری رو خلق کنه.
پوشهی لیمویی رنگشو باز کرد و برگه رو کنارِ بقیهی کارهاش قرار داد. بعد کشویِ اولِ میز رو بیرون کشید و پوشه رو داخلش گذاشت.
دستِ چپشو رویِ میز تکیه گاه قرار داد و گونهشو بهش چسبوند.
به نظرش روزِ گذشته عالی بود. در کنارِ چانیول و سورا بودن حسِ خوبی رو بهش منتقل میکرد، طوریکه دلش نمیخواست از اون خواهر و برادر جدا بشه.آدمهایِ خجالتی از کنارِ دیگران وقت گذروندن لذتِ زیادی نمیبرن. چون اون حسِ معذب بودن همیشه براشون دست و پاگیره.
حالا اگه به آدمهایی که از لحاظِ اخلاقی باهاشون متفاوتن بربخورن، اوضاع سختتر میشه و حتی ممکنه احساسِ خفگی کنند.اما چانیول و سورا کاملا از این قضیه مستثنا بودن. هردو نفرشون بشدت اجتماعی و تا حدی هم پررو بودن ولی رفتارشون یه حد و مرزی داشت و باعث نمیشد که وقتی در کنارشونی دست و پاهاتو گم کنی.
پارک سورا درست مثلِ برادرش کلی خاطراتِ طنز براشون تعریف کرده بود. از سوتیهایی که اوایلِ کارش در کمپانی میداد، اولین برخوردش با یه طرفدار، پیچ خوردنِ پاهاش در یکی از کَت واکها... خلاصه اون همه خنده و حالِ خوب، روزِ خوشی رو براشون رقم زده بود.
و اون عکس... وقتیکه سورا بهش گفته بود تا جلو بره و نگاهی به عکس بندازه، لحظهای احساسِ شرم کرده بود از اینکه شخصِ دیگهای هم شاهدِ خلوتِ دونفرشون بوده.
اما با دیدنِ عکسی که در لحظه گرفته شده بود لبخندی مهمونِ لبهاش شد.
بیاغراق تصویرِ زیبایی بود و ارزشِ این رو داشت که قاب کنی و وصلش کنی به دیوار تا هر لحظه که چشمت بهش برخورد، حسِ ناب اون لحظه رو تجسم کنی.
چانیول خیلی واضح عشقش رو به پسرک ابراز کرده بود و این هیجانِ وصف ناشدنی رو به تک تکِ سلولهای بدنش تزریق کرده بود.(حالا نه تنها خودم، بلکه عشق رو هم پیدا کردم.)
"بکهیون."
صدای بیونهی از پذیرایی شنیده میشد. خیلی دلش میخواست دلیلِ این صدا زدنهایِ مادرش، دقیقا وقتیکه داره به پارک چانیول فکر میکنه رو بدونه.
هربار که غرقِ لحظاتِ شیرینشون میشد مادرش هم از راه میرسید.
سرشو صاف کرد و با صدای بلندی گفت:
YOU ARE READING
Farm boy [Completed]
Fanfiction_هرگز فکرشم نمیکردم آرامشی که توی این ۳۳ سال از زندگیم دنبالش بودم رو توی یه روستا، بینِ کشتزار پیدا میکنم.🌾 🔺️پارک چانیول، پزشک عمومی ای که از زندگی در شهر با آدم های از خودراضیش خسته شده و تصمیم میگیره که چندماهی رو در یک روستای دورافتاده زندگی...