Darange Village (روستای دارنگی)
چشم هاش رو بسته بود و با لبخند قشنگی روی لباش، به صدای پرنده ها گوش میکرد.
باد، موهای لخت فندقی رنگش رو به بازی گرفته بود. نور خورشید، صورت سفیدش رو درخشان تر کرده بود. نفس های عمیق آرومی میکشید تا هر بار بهتر بتونه عطر ناب گندم هارو، وارد ریه هاش کنه.
حتی با چشم های بسته هم میتونست پرواز پروانه هارو اطراف خودش حس کنه.
با انگشت هاش به آرومی لای خوشه ها دست میکشید.خوشه ها حرف های زیادی برای گفتن داشتن؛ پروانه های اطرافش، پرنده ها، خورشیدی که هر روز نورش رو بی دریغ تقدیم زمین میکرد، همه ی این ها حرف هایی برای گفتن داشتن.
پسر طبیعت که لا به لای این خوشه ها دویده، بازی کرده، خندیده و حتی گریه کرده تا این که بزرگ شده بود.
این آرامش وجودش، سلامتی روحش و شادابی جسمش رو مدیون مهربونی طبیعت بود.
اون واقعا به این کشتزار مدیون بود.چشماش رو باز کرد.
با دقت اطرافش رو از نظر گذروند، به آرومی از جاش بلند شد و به سمت مزرعه اشون راه افتاد.
این نقطه از کوه، مخفی گاه کودکیش بود تا به این سن.
هر روز چند ساعت قبل از این که روز به پایان برسه، خودش رو به این مکان میرسوند و از آرامش این نقطه لذت میبرد.***
"آپا، بهت که گفتم بمون تا خودم رو برسونم. چرا به حرفم گوش نمیدی؟چرا به فکر سلامتیت نیستی؟ کمرت تازه بهتر شده."
جانگ سو که گوشه ای از انبار ایستاده بود و به غُرهای پسرِ جوونش گوش میداد؛ خندید و گفت:
"پسر، چقدر غُر میزنی، چرا همه چیت به مادرت رفته؟"
بکهیون که آخرین کیسه ی گندم رو گوشه ی دیوارِ انبار رویِ بقیه ی کیسه ها گذاشت، کمرش رو صاف کرد. با ساعد دستش عرقِ روی پیشونیش رو گرفت.
رو به پدرش برگشت و با خنده گفت:"آپا، دقت کردین که هر روز از سال دارین این جمله رو تکرار میکنین؟"
پدرش در حالیکه داشت از انبار خارج میشد گفت:
"خب واقعیت رو باید همیشه تکرار کرد دیگه پسر. مثلِ مادرت غُر میزنی، مثل اون بلدی غذاهای خوشمزه بپزی و مثل اون زیبایی..."
همونطور که پدرش از انبار دور میشد، صداش هم کمتر به گوش میرسید.
با لبخند گشادی که روی لب های خوش فرمش شکل گرفته بود از انبار خارج شد و قفل در رو انداخت.
با آبِ حوض پاهاش رو شُست و بعد وارد خونه شد. سَرَکی به آشپزخونه کشید.
YOU ARE READING
Farm boy [Completed]
Fanfiction_هرگز فکرشم نمیکردم آرامشی که توی این ۳۳ سال از زندگیم دنبالش بودم رو توی یه روستا، بینِ کشتزار پیدا میکنم.🌾 🔺️پارک چانیول، پزشک عمومی ای که از زندگی در شهر با آدم های از خودراضیش خسته شده و تصمیم میگیره که چندماهی رو در یک روستای دورافتاده زندگی...