کتابش رو بست و کنار بالشتش گذاشت.
داستان قشنگی داشت؛ باید به یون هم معرفیش میکرد.
کمی آب از لیوان کنار دستش نوشید، فردا صبح باید به مادرش کمک میکرد که هندوانه های باغشون رو توی جعبه ها طبقه بندی کنن، احتمالا پس فردا برای بردنشون از شهر میومدن.باید یه سر هم به چول میزد. مثل اینکه خیلی از گل های گلخونشون دچار آفت شده بودن.
باید عصر میرفت و داروهای گیاهی پدرش رو از آقای جائه میگرفت.لیوان رو روی زمین گذاشت، چمشهاش رو آروم بست و یه نفس عمیقی کشید. با همون چشم های بسته خودش رو عقب روی تُشَک پرت کرد.
(همه که قرار نیست مثل تو قشنگ باشن.)
(خب ریز اندام میشه همون فسقلی دیگه، فرقی ندارن که.) چشمهاش رو باز کرد، با خودش اروم زیر لب تکرار کرد:
"چانیول."
"پارک چانیول."
"چانیول شی."
"چان."به پهلو دراز کشید، دست راستش رو زیر لُپش روی بالشت گذاشت. خیره شد به پایه ی صندلی رو به روش. قطره اشکی از چشمش سر خورد و دستش رو خیس کرد. اولین باری که فهمیده بود مثل بقیه ی دوست های پسرش نیست به دوران دبیرستانش برمیگشت.
سال اول بود.
یه پسری از سال سوم ذهنش رو درگیر خودش کرده بود؛ اسمش رو خوب یادش مونده.مین جونگی.
پسر شر مدرسه بود و همه ازش حساب میبردن.
یه جورایی از زورگویی و حالت سلطه ای که اون لعنتی روی همه داشت لذت میبرد.
هرگز نزدیکش نمیشد یعنی جراتش رو نداشت اما محال بود بهش زُل نزنه.هرجایی که اون پسر ایستاده بود، بکهیون هم چند قدم اون طرف تر با چشم های زیباش اون رو زیر نظر گرفته بود.
چول همیشه اذیتش میکرد و میگفت:
تو که انقدر شیفته ی اخلاق و رفتار مین جونگی لعنتی هستی چرا نمیری یکی از نوچه هاش بشی؟کی میدونست که تو افکار بکهیون چی میگذره؟
بک احساس عاطفی به اون لعنتی پیدا کرده بود، طوری که هرشب تا بهش فکر نمیکرد خوابش نمیبرد.اون زمان نمیدونست دقیقا چرا اینطوری شده و چرا هیچوقت به هیچ دختری کشش نداره اما مدام به مین جونگی فکر میکنه.
هرگز فکرشم نمیکرد که مین جونگی حواسش به نگاه های گاه و بیگاهش هست.امتحانات پایان ترم سال اولش رو داده بود و تنها به سمت خونه میرفت.
چول زودتر از اون برگشته بود، همچنان که به سمت خونه قدم برمیداشت مثل همیشه افکارش حول محور پسر زورگوی مدرسه بود.سال آخر بود و فارغ التحصیل میشد، حتی از بقیه ی بچه ها شنیده بود که پدرش کاری توی شهر پیدا کرده و قراره برای زندگی از روستا به شهر برن.
احساس ناراحتی میکرد، یهو دستش کشیده شد و کسی اون رو با خودش به داخل انبار کشید.
اونجا انبار آقای مین بود ولی این کی بود؟!
وقتی داخل انبار هُل داده شد اون موقع بود که فهمید اون فرد مین جونگی بوده.
YOU ARE READING
Farm boy [Completed]
Fanfiction_هرگز فکرشم نمیکردم آرامشی که توی این ۳۳ سال از زندگیم دنبالش بودم رو توی یه روستا، بینِ کشتزار پیدا میکنم.🌾 🔺️پارک چانیول، پزشک عمومی ای که از زندگی در شهر با آدم های از خودراضیش خسته شده و تصمیم میگیره که چندماهی رو در یک روستای دورافتاده زندگی...