"از دست دادن این نورونها منجر به ضعف فزایندهی ماهیچهها و آتروفی خصوصا در پشت میشود. انواع شدیدتر آن، ماهیچههای تنفسی و گوارشی را نیز تحت تاثیر قرار میدهد."
دستشو از روی دستهی راحتی بلند کرد و با انگشت اشاره، پلکهای بستهی چشمِ راستشو مالشی داد. نیمساعتی میشد که در تاریکی به صفحهی لپتاپ خیره شده بود و به اصطلاح مشغول خوندن جدیدترین مقالهی منتشر شده از سایتِ بیمارستان در رابطه با بیماریِ "آتروفی عضلانی نخاعی" بود. از خط شش یا هفتم دیگه نمیفهمید که داره چی میخونه و به همین خاطر هر خط رو چندین بار مرور میکرد. تمرکزشو از دست داده بود و هیچ جوره نمی تونست کنترلِ افکارشو بدست بگیره.
تمامِ حواسش حول محور پسری میچرخید که به سرعت باد از اون انباری تاریک و نمور بیرون زده بود و با اینکه قطرات بارون بیوقفه تنِ ظریفش رو هدف قرار داده بودن، سوار دوچرخهاش شده بود تا هرچه سریعتر خودشو به خونه برسونه.
اون لحظهای که بازوی پسر رو بین انگشتهاش اسیر کرده بود از یاد نمیبُرد. پسرک سرشو به سمتش چرخونده بود و با چشمهایی که انگار التماس میکردن تا اجازهی رفتن رو بهش بده نگاهش میکرد.
شجاعت و ترس دو نقطهی مقابل همدیگهان که بکهیون به خوبی هردوی اونها رو در وجودش جا داده بود. در زمانهایی که فکرشو نمیکردی شجاعت به خرج میداد و درست بعد از هر حرکت شجاعانهاش میترسید و قصد فرار کردن داشت. اینکه اون هنوز هم نمیدونست با خودش چند چنده کاملا واضح بود.
در روستا موندن و زندگی در کنار مردمی که هرچند مهربون و بیحاشیهان اما پذیرش خیلی از چیزها براشون غیرقابلِ قبوله، اون پسر رو سردرگم کرده بود. اگر بعد از اتمام تحصیلاتش توی سئول میموند و مستقل میشد شاید... شاید حالا میدونست که دقیقا چی از زندگی میخواد.
به هر حال آدمها بسته به شرایطی که در اون زندگی میکنن خودشون رو تغییر میدن و یا رشد میکنن.
گاهی به این فکر فرو میرفت که اگر خودش هم یه پسر روستایی بود شاید یکی مشابه پسر مزرعه میشد. با همهی این تفاسیر چانیول عاشق همین پسر مزرعهای شده بود که با هر حرکت پیش بینی نشدهاش، قلبش رو به لرزه در میاورد و حسِ علاقهاش رو تشدید میکرد. دلش میخواست تا زمانیکه در روستا سکونت داره بکهیون تغییری در زندگیش ایجاد کنه و رازی که اینهمه سال از اطرافیانش مخفی کرده رو فاش کنه. رازی که حقیقتِ اون پسر بود.
لپ تاپ رو بست و روی عسلیِ کنارِ راحتی گذاشت.
دستاشو به هم قفل کرد و بالای سرش کشید تا مثلا کمی از خستگی رو از تنش بیرون کنه.
احساس تشنگی میکرد بنابراین از سرجاش بلند شد و با قدمهای آهستهای که روی زمین برمیداشت به سمت آشپزخونه به راه افتاد. دلش نمیخواست سورایی رو که با زحمت ساکتش کرده بود تا بخوابه رو بیدار کنه.
بطری آب رو از یخچال بیرون آورد و درشو باز کرد اما قبل از اینکه چیزی بنوشه چشمش به سورا افتاد و پشیمون شد. بهش گفته بود لااقل تا زمانیکه من اینجا هستم از لیوان استفاده کن.
آب رو یکسره سر کشید و لیوان خالی رو روی اُپِن قرار داد. آرنج دستاشو به اُپن تکیه داد و کفِ دستاشو به چونه زد. مستقیما به پنجرهی چوبی خیره شد.
YOU ARE READING
Farm boy [Completed]
Fanfiction_هرگز فکرشم نمیکردم آرامشی که توی این ۳۳ سال از زندگیم دنبالش بودم رو توی یه روستا، بینِ کشتزار پیدا میکنم.🌾 🔺️پارک چانیول، پزشک عمومی ای که از زندگی در شهر با آدم های از خودراضیش خسته شده و تصمیم میگیره که چندماهی رو در یک روستای دورافتاده زندگی...