part 27

2.1K 625 354
                                    

نوری که مستقیما پشت پلک‌های بسته‌اشو هدف گرفته بود باعث شد خیلی آروم چشماشو باز کنه. سرشو به عقب متمایل کرد و از پنجره‌ی هلالی شکل به آسمون صاف سئول نگاه کرد.

حالا باید در اتاق خودش می‌بود و بعد از باز کردن چشماش، نگاهش به اون درخت سیب خشکیده می‌افتاد.

سرشو پایین گرفت و با قرار دادن هر دو دستش لای پاهاش به پهلو چرخید. چیزی جز دیوار، جلوی روش نمی‌دید. اون رنگ سفید خالص حس عجیبی بهش می‌داد. حس معلق بودن.

احساس می‌کرد این روزا بین زمین و آسمون شناوره. دیگه نمی‌تونست انکار کنه که آرامش قدم به قدم داره ازش دور میشه. از لحظه‌ای که سوار اتوبوس شد این احساسو داشت.
شاید کیلومترها فاصله با دارنگی باعث شده بود به این حس منفی دچار بشه.

اون روستا از بچگی براش حکم منبع آرامش رو داشت. اگر احساس وابستگی به خانواده‌اش رو فاکتور میگرفت، وابستگیش به روستا و طبیعتش رو باید چیکار می‌کرد؟

آب دهانشو با صدا قورت داد و پتو رو بیشتر به خودش پیچید. با روی هم قرار گرفتن دوباره‌ی پلکاش، چشم از سفیدی دیوار گرفت.

از شب قبل فکرش درگیر این مسئله بود که حالا چطور باید رفیقشو از منجلابی که درش گرفتار شده بیرون بکشه؟

قطعا تا زمانیکه خودش نمی‌خواست نمی‌تونست به پدر و مادرش اطلاع بده. از سویانگ هم که خبری نبود.
شاید پارک چانیول می‌تونست کمکش کنه.
به محض دیدار دوباره‌اشون باید براش تعریف می‌کرد.

حس دلتنگیِ ریزی تهِ دلشو قلقلک می‌داد.
بی‌شک این سرمایی که احساس می‌کرد با آغوش گرم اون مرد از بین می‌رفت.

دستاشو به دور بدنش حلقه کرد و لب‌هاشو روی هم فشار داد. هنوز صدای چول که بهش گفته بود "باورم نمیشه عاشق یه مرد شدی." توی گوش‌هاش می‌پیچید و با یادآوریش اخم‌ریزی روی پیشونیش می‌نشست.

این حرفو اولین بار خودش توی آینه به خودش زده بود. دقیقا اون زمانیکه حس می‌کرد به مین جونگی علاقه‌مند شده. با اینکه اوایل به احساسش شک داشت اما به مرور زمان فهمید که فقط به جنس موافقش جذب میشه. چول تقصیری نداشت چون تعصباتی که در اون روستا در جریان بود اونو به این باور رسونده بود که عاشق همجنس خودش شدن گناه محسوب میشه. خصوصاً که اون و خانواده‌اش به آیین چانگ سانگ یو هم اعتقاد داشتند.

دم عمیقی گرفت و چشماشو باز کرد. درسته از اینکه به چول حقیقتو بگه می‌ترسید اما خب حالا کمی حس سبک بودن می‌کرد.

به شکمش که هشدار گرسنگی می‌داد فشار آرومی وارد کرد و همزمان صدایی از بیرون شنید.

پتو رو از بدنش فاصله داد و چشماشو ریز کرد. درست می‌شنید؟ صدای ناله بود. ناله‌های چول...

Farm boy  [Completed]Where stories live. Discover now