روی همون مبل راحتی راه راهی که امروز صبح نقشه ی شیر خوردن روش رو کشیده بود، نشست و با سیگار توی دستش به تاریکیِ مطلق بیرون خیره شد.
شامِ سبکی خورده بود تا شاید راحت بخوابه.
پُک عمیقی به سیگارش زد و با بیرون دادن دود سیگار چشمهاش رو بست.
دوباره و دوباره.
اَه.چشمهاش رو باز کرد.
سیگار رو روی طاقچه ی پنجره گذاشت، دستهاشو بهم قفل کرد و زیر چونه اش قرار داد.
این شاید دهمین یا یازدهمین باریه که از ظهر تا حالا به اون پسره ی مو فندقی فکر میکنه.امروز بعداز اینکه وسیله هاش رو جمع و جور کرد، از خونه ی روستایی زده بود بیرون که یه دوری اون اطراف بزنه.
تکیه داد به پشتی کاناپه و پلکهاش رو روی هم گذاشت.
شاید صدم قدم باهم فاصله داشتن، شایدم بیشتر.اما توی این فاصله اونقدر حس نزدیکی کرده بود که فکر میکرد چندین ساله این پسر رو میشناخته.
اون فقط از نیمرخ بهش نگاه کرده بود ولی زیبایی پسر از نیمرخش هم واضح بود.موهایی که با هر حرکت باد به هوا پخش میشدن، دستهای ظریفی که با ملایمت روی علف ها کشیده میشد، پیراهنِ سفیدی که باد اون رو به هر طرفی هدایت میکرد به طوری که تن سفید پسر رو به راحتی در معرض دید قرار داده بود و صدای زیباش که...
***
با نوری که مستقیم به پشت پلکاش برخورد کرد، چشمهاش باز شد. باورش نمیشد که اونقدر عمیق خوابیده و حتی یه تکون هم تا صبح نخورده.
کمرش رو صاف کرد، کمی درد گرفته بودولی هیچ اهمیتی نداشت وقتی که تونسته بود هشت ساعت کامل رو با خیال راحت بخوابه.
با دیدن فیلتر سوخته ی سیگار روی طاقچه، همه چیز یادش اومد.
اون با فکر به اون پسرِ روستایی خوابش برده بود.
خنده اش گرفت.
دیشب مثل پسرای نوجوونی شده بود که هر شبشونو با فکر و خیال به اولین عشقشون به خواب میرن.دستی به گردنش کشید، نمیتونست خنده ای که رو صورتش نشسته رو جمع کنه.
شو حق داشت، هنوز رفتارهایی از نوجوونیش توی وجودش دیده میشد که گاهی خودشونو نشون میدادن.حموم مفصلی کرد و حالا جلوی آیینه ی کوچیکی که توی همون اتاقک کوچیک روی دیوار آویزون کرده بودن مشغولِ آماده شدن بود تا به درمانگاه بره.
شلوار کتان مشکی رو به همراه بلوز مردونه ی سورمه ایش از توی چمدون بیرون کشید و به تَن کرد.
با زدن عطر تلخ همیشگیش به مچ هر دو دست و زیرِ گلوش، آماده شد که بره اما یهو برگشت و اینبار به موهاش خیره شد.
YOU ARE READING
Farm boy [Completed]
Fanfiction_هرگز فکرشم نمیکردم آرامشی که توی این ۳۳ سال از زندگیم دنبالش بودم رو توی یه روستا، بینِ کشتزار پیدا میکنم.🌾 🔺️پارک چانیول، پزشک عمومی ای که از زندگی در شهر با آدم های از خودراضیش خسته شده و تصمیم میگیره که چندماهی رو در یک روستای دورافتاده زندگی...