#پارت2
اپریل
ب هم میزی هامون نگاه میکردم ک تو سکوت مشغول خوردن غذاشون بودن بعد از اون ماجرای لیوان شارلیز اومد و کلی معذرت خواست و ما با لبخند بهش گفتیم ک مشکلی نیس ولی این دوتا پسر رو ب رومون البته فکر کنم برای یپسر زیادی جوون و خب جذاب بودن نمیدونم ولی خب اونا فقط سر تکون دادن گویا بیش از حد ساکت بودن انگار با سکوتشون حرف میزدن...!اِپریل:توروخدا ولم کنید میخوام یکم استراحت کنممم
+تو هیچکاری نمیکنی تو فقط میخوای یجا بیفتی
اِپریل:ولی من تازه درسمو تموم کردم احتیاج ب استراحت دارم شما حتی نمیزارید من با دوستام وقت بگذرونم پس لطفا حداقل بزار تو خونه خودم استراحت کنماما خب گویا جواب نمیداد و اون مثل همیشه حرفای خودشو میزد و ب اسم اینکه مادرمه بخاطرش محدود و مجبور بودم ب این زندگی ک حتی یک لحظه هم نمیشد برای خودم استراحت کنم من فقط یکم سکوت و ارامش میخواستم یکم تفریح ولی خب...
تانیا:گوش میکنی اصن یا نههههمتعجب و سوالی برگشتم و ب تانی نگاه کردم اون تنها همدم و همراه من بود ک الان چشاشو ریز کرده بود و منو بررسی میکرد با لحن خنده دار همیشگیش گف
تانیا: هاا باز رو کی کراش زدی تو عشقش غرق شدی سلیطه
خندیدم و با گفتن هیچی سعی کردم بیخیال شه اما با اینکه هم میزیهامون خیلی خنثی غذا میخوردن و دورشون رو تو سکوت نگاه میکردن من ب لطف تانیا ی شام خوب رو با لبخند خوردم. فضای این رستوران انگار غماتو نشون میداد و بعد از جلو چشمت محوش میکرد ماکیان زیادی جای جالب و عجیبی بود...
YOU ARE READING
Mackian's
Fanfictionما ی خانواده ایم از دنیا فرار کردیم تا به فردا برسیم ما یه خانواده ایم که همدیگه رو انتخاب کردن. یه خانواده محکوم به ابدیت ...