#پارت5
فلن
ابروهام پریده بود بالا من اینجا ب فکر گیر نیفتادنمون بودم اونوقت هایم داشت شماره رد و بدل میکرد سیرسلی؟
کلافه پوفی کشیدم و هایم بعد دست تکون داد و خدافظی با دخترا بالاخره اومد سمتم و من چشم غره ی زیبایی نثار وجودش کردم
هایم: ها چیه
فلن: هیچی، دارم فک میکنم چقدر طول میکشه بیان ببرنمون خوابگاه، بعدشم تحویل خانواده عزیزمون بدنمون.همینجوری که با هایم درگیر اون افکار لنتی و تنهایی تو شب و بی مکانی و مشکلات مزخرف بودیم حس کردم ماشینی نزدیکمون کنار زد، اما وقتی چیزی ندیدم توهم حسابش کردم و شونه انداختم بالا.
از گوشه چشم به نگاهی انداختم، ب دیوار تکیه داده بود و هندزفری تو گوشش بود، اروم سرشو تکون میداد و یه پاشو به دیوار زده بود، داشت اهنگ گوش میداد تا شاید اعصابشو تنظیم کنه. لبمو تو دهنم کشیدم و همونجور خیره خیره بندازش کردم. درد ازش چیکه میکرد ولی اون قوی مونده بود به خاطر من، و من به خودم قول دادم براش بهترین باشم، ولی الان شکست خورده بودم؛ میتونستم چیکار کنم؟ هایم توی خیابون نمیخوابید، نه هایم من نمیشد.
فلن: مخت معیوب بود که بین لاس زدنات با دخترا نخواستی تا شبو اونجا بمونیم،میدونی؟
داشتم نق میزدم که نور ماشینی کورم کرد دستمو بالای چشمم گذاشتم و چرخیدم سمت نور ماشین هایم بی هیچتکونی فقط چشماشو باز کرد و خنثی نگاه کرد.
+هی پسرا، یه سواری میخواید؟
اما ب ثانیه نکشید بعد از شنیدن جمله که دعن جفتمون روی اسفالت بود. هردومون با دیدن راننده شوک شدیم ، شارلیز؟
YOU ARE READING
Mackian's
Fanfictionما ی خانواده ایم از دنیا فرار کردیم تا به فردا برسیم ما یه خانواده ایم که همدیگه رو انتخاب کردن. یه خانواده محکوم به ابدیت ...