#پارت4
شارلیز:
دستی به کمرم گرفتم و چراغ های اشپزخونه رو خاموش کردم، هنوز پامو از در بیرون نداشته بودم که چشمم به پلاستیک های آشغالی افتاد، ابروهام توی هم رفت و بی میل سمتشون قدم برداشتم.!شارلی:خدا لعنتتون کنه، حیف نونا.
دوتا پلاستیک تا خرخره پر رو توی دستم گرفتم و پوفی کشیدم، بهشون پول میدم که، برینن به اشپزخونم؟ با ماتحت، در پشتی که به آشپزخونه راه داشت رو باز کردم و از ساختمون زدم بیرون؛ خب باشه، بیاین منصف باشین، زیادم نمیرینن به رستوران، فقط...
دم سطل آشغال ایستادم و پلاستیک آشغالای خشک رو کنار گذاشتم و تر هارو توش انداختم، دستامو به هم کوبیدم و نفس عمیقی کشیدم، اره احمقانه ترین کاری بود که توی زندگیم کردم، البته بعد از طلاقم، و بعد از ازدواجم، بعد از اینکه دست گردم توی دماغم؟
باشه باشه یکی از احمقانه ترین کارایی که کردم.
صدای جر و بحث، باعث شد از دست از نفس عمیق کشیدن، درست کنار سطل آشغال متعفن بردارم و کمی جلو تر برم و گوش تیز کنم، قصدم گوش وایسادن نبود، فقط ترسیدم دعوایی چیزی شده باشه...
نفر اول: فقط بیخیال شو و بیا یه اتاق تو هتل بگیریم.
نفر دوم: مگر احمق باشی! به محض استفاده از این کارتای لعنتی، هیچ تضمینی برای امنیتمون نیس
نفر اول: میگم، اون، اون دخترا چی؟نفر دوم: دخترا چی؟
نفراول: فکر میکنی جایی برای،
نفر دوم: الان جدی هستی؟ محض رصائ خدا هایم، یه لحطه از فکر شلوارت بیا بیرون!
نفر اول: فقط دهنتو ببند، من نگرانم،همین! واقعا عذر میخوام تویه شلوارم یه کیر برای محافظت ازت ندارم میفهمی؟
نفر دوم: منم برای این مملکت سگی متاسفم که برای فقط یه شب بیرون بودن تویه این آشغالدونی نیاز به یه دسته بیل تو شلوارت داری،
دستی به گردنم کشیدم، اوضاعشون زیاد خوب به نظر نمیرسید،اما میدونی چیه؟ به من چه! هنوز از ۱۲ نفر پول طلب دارم و حدس بزن چی؟ اونا قصد ندارن تصفیه حساب کنن، من کارم با کمک به مردم تمومه... اره تمومه، شارلیز حتی فکرش هم به سرت نزنه.
دستمو به شقیقم میکشم و وارد رستوران میشم، در پشتی رو قفل میکنم و یه بار دیگه، به همه جا سرک میکشم، مبادا مشکلی پیش بیاد، از در اصلی بیرون میرم و ریموت رو میزنم، نفسمو بیرون دادم و سوییچ ماشینو فشردم، روی صندلی ماشین جا خوش کردم، استارت زدم و دستمو اروم روی فرمون کشیدم، از روفرمونی جدیدی که خریدم خوشم میاد، خز مصنوعی نرمی داره (مث اون خرگوش کوشولوعا)
چشمامو محکم بستم و لبمو گزیدم.-نه شارلی، تو امشب هیچ کار احمقانه ای نمیکنی،
پامو روی گاز فشار دادم و به روبه روم خیره شدم، شب شلوغی بود...
YOU ARE READING
Mackian's
Fanfictionما ی خانواده ایم از دنیا فرار کردیم تا به فردا برسیم ما یه خانواده ایم که همدیگه رو انتخاب کردن. یه خانواده محکوم به ابدیت ...