#پارت7
هایم
میخوان برمون گردونن جهنم، برای همین الان اینجاییم. و از ته دل میگم؛ در حده مرگ مدیونیم بهت.
شارلی، پلکی زد .
شارلی: ادم، باید خودش باشه، وگرنه ادم نیست.
لبخندی زدم و برای کشوندن بحث به یه جای دیگه، تایید کردم.
+دقیقا، ادم باید اونطور که میخواد زندگی کنه، تا زندگیش، به حساب بیاد.
-دستشویی کجاست؟
شارلی با دست به اولین در،داخل راهرو اشاره کرد و فلن با سرعت جیم شد.
شارلی، با لبخند فنجون خالی فلن رو از روی میز برداشت و توی سینی گذاشت.
شارلی: هایم، فلن چاییت رو خورد، و قرار نیست امشب بخوابه، میخوای اتاق خوابتون نشونت بدم؟ شاید تو خوابت گرفت.
از جام پاشدم و کوله ی خودم و فلن رو روی دوشم انداختم.
+اره، کارش همینه، اگه بگه نه، یعنی چایی میخوره، اگه ازش نپرسی، بازم چایی میخوره، گلا چایی میخوره، فقط تعارف داره.
شارلی: و تو امیشه اونجایی که چاییتو باهاش تقسیم کنی؟
پشت سر شارلی وارد اتاق شدم و هوم ارومی گفتم. اتاق قشنگی بود، کوله هارو گوی اتاق گذاشتم و روی تختی که گوشه اتاق بود نشستم.
+اون سعی میکنه همیشه برای من اونجا باشه، پس، من سعی میکنم یه چایی برای در رفتن خستگیش کنار بزارم.
شارلی، جای حوله هارو بهم نشون داد و دراور ها و پاتختی هارو هم خالی کرد تا بتونیم وسایل جا بدیم.
+راستی، گفتی اینجا از پول رستوران نیست؟
شارلی سرشو از توی کشو یی در اورد صاف ایستاد، یه کرم مرطوب کننده روی پاتختی گذاشت و لبشو با زبونش تر کرد.
شارلی: نه، جفتشون باهم اومدن،
+میتونم بپرسم از کجا؟
مرطوب کننده رو برداشتم و عطر مصنوعی اما ارامش دهندشو بالا کشیدم.
شارلی: یه طلاق غیر تفاوقی.
با چشمای گشاد بهش نگاهی انداختم، اما فقط خندید.
+راستی، نگران، هزینه موندمون نباش، تا اخر همین هفته کار جور میکنیم.
شارلی: هزینه مهم نیست اما امروز که پنجشنبهست.
سرمو خاروندن و شونه ای بالا دادم
+خب آخرین هفته ی دیگه.
شارلی: عالیه، پسر به این جوونی خوبه روی پای خودشه.
+تو عجیبی.
شارلی: ها؟
توی چشماش زل زدم و برای یه لحظه، با نزاکت بودنو کنار گذاشتم.
+چرا نمیپرسی، اگه دختریم چرا این شکلی لباس میپوشیم و اگه پسریم، صدامون اینقدر نازکه؟
شارلی از بی پروایی کمی جا خورد و کمی دست و پاشو جمع کرد، بعد از ثانیه ای لبخندی زد و چشمک ریزی بهم زد.
شارلی: به همون دلیلی که شب، جایی جز اینجا نیستی؟
+اهمیتی نمیدی؟
شارلی: هیچ چیز بی اهمیتی توی این دنیا نیست،
انگشتشو روی نوک دماغم زد و ابروی بالا داد.
شارلی: اما بعصی چیزا، از بقیه اهمیت کمتری دارن. حداقل، توی سر من این شکلیه.
-سرت جای قشنگیه، نه؟
سر جفتمون سمت فلن برگشت، دم در ایستاده بود و داشت با رون شلوارش، دستاشو خشک میکرد.
شارلی سمت در رفت و حوله ای که توی دستش بودو روی شونه ی فلن گذاشت.
شارلی: شب بخیر، اینجا رو خونه ی خودتون بدونید، چون درواقع هست.
-در چه حد خونه ی خودمون بدونیم؟
فلن پرسید و حوله رو توی دستش گرفت و اروم صورتش رو خشک کرد.
شارلی: نیمدونم، از سوپر مارکت اشتراکی بگیر، از سوپر گوشت، یا حتی، آدرس رو به دوستای جدیدت بده، فقط؛
-فقط؟
شارلی:رعایت کن.
فلن ابرویی بالا انداخت و لبشو توی دهنش کشید.
-هرچی مادا بگه.
+شب بخیر شارلیز. شب قشنگی داشته باشی.
شونه ی فلن رو گرفتم و روی تخت نشوندمش.
شارلی بیرون رفت و درو بست.
+ در چه حد راحت؟
اداشو در آوردم و از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم.خودشو از پشت روی تخت انداخت و به سقف نگاه کرد.
- دلم فان میخواد...
YOU ARE READING
Mackian's
Fanfictionما ی خانواده ایم از دنیا فرار کردیم تا به فردا برسیم ما یه خانواده ایم که همدیگه رو انتخاب کردن. یه خانواده محکوم به ابدیت ...