#پارت3
فلن
غذام تموم شده بود، هایم رفته بود دستشو بشوره و اوضاع، اصلا خوب نبود. ذهنم درگیر بود، حتی اونقدری که نزدیک بود با کارت پول غذارو حساب کنم،
نمیفهمیدم باید چه غلطی کنم. جز پول غذا و شاید یه کرایه تاکسی، نقد توی کیف پولم نبود و کارت های بانکیم، خدایا لعنت به این شانس.اگه از کارتا استفاده میکرد م واای! حتی فکر کردن به اینکه ممکنه ردمو بزنن، ترسناک بود. دستمو به پیشونیم گرفتم و چند بار پلک زدم، یه لمس، یه گرما، سرمو بلند کردم و با تعجب به دستی که ساعدمو گرفته بود خیره شدم.
-خوبید؟دستمو عقب کشیدم و به زور لبخند زدم.
+خوبم. تو خوبی؟
خندش گرفت، قشنگ میخندید.
-من تانیم.با انگشت شصت به دختر کناریش اشاره کرد
- دوستم اپریل ، و اگه اشتباه نکنم تو و دوستت کم حرفید.خندیدم، بانمکم بود.
+پسرم، و اره،ما کم حرفیم.
دستمو نزدیکش بردم و با چشم به دستم اشاره کردم. محکم بهم دست داد، برای شروع بد نبود.
-پسرت؟ابروشو بالا داد و من فقط خندیدم.
صدای کشیده شدن صندلی روی اون سرامیکای سیاه، باعث شد دستمو از دست تانی بکشم بیرون و به هایم نگاه کنم. اونم حال خوشی نداشت.
زیر لب گفتم:+امشب...
-میدونم!
تقریبا غرید، حتی حواس دخترا هم پرتش شد. نفس عمیقی کشیدم و لب پایینیمو توی دهنم فرو بردم. با سر تایید کردم، خودمم نمیدونم چیو!
خب ما و اون دخترا، بعد آشنایی حدود ۲ ساعت دیگه هم اونجا نشستیم، و خب سرخودمونو به بستنی، کیک، و در اخر فقط نوشابه گرم میکردیم و به صورت اعجاب انگیزی، کارکن ها سعی نکردن شوتمون کنن بیرون؛ البته تا ساعت ۱۲؛ وقتی که گارسون کلافه سر میز ایستاده بود و به ما نگاه میکرد:
-هی مرد من هنوز نوشابمو تموم نکردم!
پسر جوون، که نگاهش روبه هایم بود چشماشو توی حدقه چرخوند و باز به هایم زل زد.گارسون: محض رضای شت، از نصف شبمگذشته، باید کرکره رو بدیم پایین!
کم مونده بود هایم بپره و پسره رو درسته بخوره، بازوشو گرفتم تا از هر پرش غیر قابل پیشبینی سمت پسره جلوگیری کنم.
+باشه باشه، ما داریم میریم؛ هیچ درگیری هم نمیخوایم.
من و هایم پامونو از در رستوران بیرون نذاشته بودیم، که حس کردم کسی پشت سرمون قدم برمیداره، نیم نگاهی کردم و دیدم؛ وادا فاک! دخترا پشت سرمون چی میخوان؟
هایم هم دیدشون.
هایم: هی، کمکی ازمون برمیاد؟اپریل: فقط، تانی میخواد یچیزی بگه...
خب شروع خوبی بود، من مث ندید بدید داد زدم.
+عالیه، چی؟نمیدونم چرا اینقدر برای گفتنش ذوق داشتم، شاید منتظر دعوت بودم اما جمله بعدی، پنچرم کرد!
تانیا: میتونم شمارتو داشته باشم؟خب، اوکی؛ بهم یه دیوار بدید میخوام سرمو بکوبم توش...
YOU ARE READING
Mackian's
Fanfictionما ی خانواده ایم از دنیا فرار کردیم تا به فردا برسیم ما یه خانواده ایم که همدیگه رو انتخاب کردن. یه خانواده محکوم به ابدیت ...