#پارت9
هایم
دستکش هارو دراوردم و به گیره آویزونشون کردم؛ روی کاناپه نشستم و دور و برمو نگاهی انداختم؛ گوشیمو دستم گرفتم و خودمو سرگرم کردم، در حدی که ساعت از دستم در رفت.
-صبح بخیر.
فلن در حالی که داشت چشماشو میمالید اومد و پیشم نشست، هنوز وقت نکرده بودم سلام کنم که دیدم باز سرشو روی یکی از بالشک های مبل گذاشته و داره میره (به خواب میره )
+کی خوابیدی؟
-هوم؟
بی حوصله تکرار کردم
+میگمت کی خوابیدی؟
چشماشو اروم باز کرد و با انشگتاش شروع کرد به شمردن.
- بیدار شدم، تو نبودی، تو بودی؛ هیش هیشت کردم خوابیدی.
چند بار پلک زد و بعد باز روی کاناپه ولو شد. خواستم اعتراض کنم که با پاش لگدی بهم زد
-خودم میگم، هیش هیشت کردم؛ بعدش نشستم تا، تا مطمئن شم
خمیازه ای کشید و علتی زد.
-دیگه بیدار نمیشی؛ بعد خوابیدم.
دهنمو کج کردم و به فلن خورد و خاکشیر نگاه کردم؛ از ۱۲ گذشته بود، و فلن زیادی خوابیده بود، احتمالا اولین خواب راحتش توی چند ماه اخیر.
پوزخندی زدم و ملحفه ای که شارلی برای دکور روی مبل گذاشته بود رو ردی فلن کشیدم.
ریشب از ۷واب پریدم : نفس نفس میزدم و عرق رو کل بدنم نشسته بود حس خفگی شدید و سگی داشتم موهامو کنار زدم؛ اب خوردم، اتاق عشقمو خشک کردم ولی، جواب نداد، خوابم نیمبرد؛ گوشیمو از عسلی چنگ زدم و نگاهی به ساعت انداختم کردم دقیقا ۳ و ۴۶ دیقه صبح بهم دهن کجی میکرد. خب گویا دیگه نمیشد خوابید گوشیمو چک کردم ی پیام از ناشناس. کم اهمیت ترین چیز در حال !
هندزفریمو توی گوشم گذاشتم و سوییشرتمو پوشیدم کلاهشو سرم انداختم و با دقت کامل، کلید های شارلی رو از روی جا کفشی برداشتم، درو با کمتریت صدای ممکن باز کردم و زدم بیرون، تو حیاط ساختمون شارلیز بین درختا شروع کردم راه رفتن و ذهنم درگیر این کابوسای لنتی بود. حرف، یه عالم حرف پوچ، حرف های پوچی که از هر مشتی محکمتر بودن؛ سیلی؛ کلی سیلی، تحقیر های کمر شکن. یه بار دیگه، من چرا زندم؟ سعی کردم فراموش کنم؛ سعی کردم بزارم کنار لعنتی من فرار کردم ولی، حتی اگهداز کابوس های بیداری فرار کنی؛ هنوز توی خوابت خاضرن، اونجان تا ازارت بدن، بهت صدمه بزنن و لذت ببرن. خم شدم و بند کمونیسم رو محکم کردم و دویدم، صدای اهنگو بیشتر کردم دویدم، تا شاید خالی شم، منم پوچ شم، کاش میشد خشم و غمم مثه عرق، با یه دستمال کوفتی پاک کرد ها؟
اونجا بود کسی بازومو گرفت؛ فلن!
فلن ی قدم عقب رفت: او او او یواش روانی نزدیک بود لهم کنی.
نفسمو محکم بیرون میدادم و سرمو اوردم بالا ، نمیدونم فلن، توی صورتم چی دید ک بی هیچ حرفی اومد و بغلم کرد و من دستامو ک تو جیبم مشت بود ازاد کردم و چشمامو بستم من فلنو دارم؛ اون خانوادمه، اون بسه، تا وقتی یکی هست که بغلت کنه؛ کابوسا میتونن برن دلشونو بزارن نه؟
فلن، منو کشون کشون برد بالا، کلی بهم غر زد که چرا بی خبر گم میشی؟ اگه نمیشناختمش فکر میکردم دارهدسرزنشم میکنه، ولی خب ادبیاتش همین بود، نگرانی خرکی بود.
توی تخت هولم داد و هندزفیری و گوشی رو با حرص از دستم کشید و تهدید کرد، اگه یه بار دیگه اینجوری نگرانش کنم؛ لحاظشون میکنه توم، میدونم دلش نمیاد، یا میاد؟
تا وقتی باز خوابم ببره، بالا سرم نشست و لالایی خوند؛ اوه اره، اون زیاد شعر میخونه، هیچ وقت به خودم اجازه ندادم بگم صدای افتضاحی داره؛ با خوندن خوشحال میشد، و من نیذاشتم خوشحال باشه، که شادی اصل عشقه.
نمیدونم چقدر دستشو توی موهام کشید و لالایی خوند، اما میدونم توی اون لحطه، حتی به ذهنم نرسید ممکنه موهام چرب بشه، فقط خوب بود که بود.
YOU ARE READING
Mackian's
Fanfictionما ی خانواده ایم از دنیا فرار کردیم تا به فردا برسیم ما یه خانواده ایم که همدیگه رو انتخاب کردن. یه خانواده محکوم به ابدیت ...