#پارت10
اپریل
چهارزانو وسط خونه نشسته بودم و به جعبه موسیقی توی دستم نگاه میکردم، حدود ۱ ساعت بود که همینجور کوکش میکردم و گوش میکردم، حتی ارایشمم پاک نکرده بودم. کار ریده (work sucks) لاو استوری، بهترین آهنگ کوفتی دنیا، صدای دوپس دوپسی باعث شد حواسم از اون شاهکار پرت کرد. اروم جعبه ی چوبی رو روی فرش، جلوی روم گذاشتم و کمی سرمو خم کردم، تازهتر صدا رو بشنوم، از جام پاشدم و قدمامو سمت در خونه تند کردم، در رو باز کردم و با دهن نیمه باز به پله هایی که میرفتن پایین خیره شدم. نه! نه! نه!
+عاعاعا، هیچ راهی نیست که شارلی یه پارتی راه انداخته باشه.
بی اختیار داشتم سمت پله ها قدم برمیداشتم، که یهو نگاهم به خودم افتاد، دستمو به پیشونیم کوبیدم و داخل خونه دویدم.
هودی که روی دسته مبل بود رو برداشتم از سرم رد کردم و روی تاپ و شلوارکی که تنم بود پوشیدمش. کیلیدامو توی جیبش انداختم و خواستم از در برم بیرون که نگاهم به موهام افتاد، یا خوده خدا! توی اتاق، جوری در کشوی میز ارایش رو کشیدم که نزدیک بود بیوفته رو پام، دستپاچه و کوکورانه، سعی کردم دنبال چند تا گیره بگردم، فرق وسط کج و کوله ای باز کردم و موهای جلوی سرمو دوتا گلوله کردم، با قیافه یه وری به خودم نگاه کردم، نه! انتطار تداشتم اینقدر خوب در بیاد. از پله ها پایین دویدم، چرا اینقدر خوشگل رفتم پایین؟ من اسمشو میزارم سرنوشت.
اخمی کردم با انشگت وسطم در زدم، یه بار ، دو بار، جوابی نیومد، دستم رفت زنگ در، اما نزده در باز شد،
-فلن؟
فلن لبخندی زد و دری کمی باز تر کرد.
+اوه، خوشحالم میبینمت، اپل درسته؟
-اپریل! .
+اوه، اشتباه من بود. خوش اومدی. بیا تو.
بازومو گرفت و داخل کشید، و من با گیجی دور و برمو نگاه کردم، خونه پر بود، از زن، مرد، و هرکسی بین این دو و یا حتی بالا و پایینشون .
-اینجا چه خبره؟ شما، اومدید دزدی؟
فلن بی احساس توی چشمام برای ثانبه خیره شد و بعد با صدای بلندی زد زیر خنده، پشت گردنم کمی داغ شد، اِپ، چرا کص میگی؟ ادم با مهمون میره دزدی؟
+هایم، هایم؛ بیا اینجا ببین کی اومده.
فلن سمت اشپرخونه داد زد و باز روشو سمت من برگردوند
+نه، نیومدیم دزدی، اومدیم با شارلی زندگی کنیم، الانم یه مهمونی کوچیک راه انداختیم به مناسبت اویزون شارلی شدن، عالی نیست؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ تانیا خبرت کردن؟
-تانی اینجاست؟
جوری جیغ کشیدم که فلن قدمی عقب رفت،
+ام، اره! فک کنم اونجا، اوه شت.
رد نگاشو دنبال کردم، نه نه نه! اون تانی نبود. اون تانی نبود که داشت یه دختر با کلی تتوی فاکی رو میبوسید، حتی نمیتونستم بفهمم پوستش واقعا چه رنگیه
-فلن،
با حالت زاری ناله کردم.
+بله؟
-اونو از کجا پیدا کردی؟
+مشتریمه.
هایم: خب، ببینم کی اومده؟ بگو اون پسر قد بلنده از مرکز خری... اوه اپریل تو اینجایی.
هایم محکم بغلم کرد و من؛ نامطمئن؛ دستمو درست ۳ بار به شونش زدم، و بعد کمی هولش دادم عقب.
YOU ARE READING
Mackian's
Fanfictionما ی خانواده ایم از دنیا فرار کردیم تا به فردا برسیم ما یه خانواده ایم که همدیگه رو انتخاب کردن. یه خانواده محکوم به ابدیت ...