#پارت8
شارلیز
زیر قوری رو خاموش کردم و درست به یه اندازه؛ توی هر لیوان جایی ریختم، نیم نگاهی به هایم انداختم، فلن هنوز خواب بود، اما هایم؛ خب اون حتی از منم زودتر بیدار شده بود، و به صورت عجیب غریبی ساکته؛ یه صندلی اونطرف ترش نشستم و دستمو زیر گونم گذاشتم، حرکاتش اروم بود، انگار میترسه هر لحطه یه چیزی از دستش بیوفته و بشکنه، مث کسی که همیشه ی خدا یه قاشق و یه تخم مرغ نپخته توی دهنشه، و خب اون تخم مرغ به جونش
-میشه اون چاقو رو بدی؟
هول شدم و دستم از زیر صورتم پایین رفت و اگه هایم شونمو نیمگرفت با فک توی اپن بودم.
+ممنون.
نفس عمیقی کشیدم و صاف نشستم، هایم دستشو از بالای سرم به انتهای جزیره رسوند و خودش یه چاقو برداشت، دستشو اورد بالا و لبخند تصفه نیمه ای حرف زد.
-مرسی بابت چاقو.
+خواهش میکنم، اتاقتون راحته؟
سرشو باز پایین برد و به گفتن یه بله ممنون بسنده کرد.
لقمه ای مربای البالو توی دهنم گذاشتم و ابرویی بالا دادم خب خوشحالم ک اتاق مهمون رو از قبل آماده کرده بودم. باید از اون طراح داخلی لعنتی تشکر کتم، هزینه رو زیاد کرد ولی... خب به هر حال راضیم ک بدرد خورد.
لبخند احمقانه رو لبام بود و پاک نمیشد، اروم چاییرو سر کشیدم و بعد لبوان و چاقو و قاشقی که کثیف کرده بودم رو توی سینک گذاشتم.
+اگه چیزی خواستی، توی یخچال میتونی پیدا کنی؛ و اون کابینته خب؟ اصولا چون دیر میام توش خوراکی هست.
-نشونه سخاوتته.
+الان فقط سعی میکنی شرمندم کنی.
خندیدم و سمت اتاقم رفتم، جلوی ایینه قدی ایستادم و اون حجم از مو رو پشت سرم جمع کردم، لباسامو پوشیدم و بعدداز اینکه مطمئن شدم خط چشم های کوتاهم قرینن، نگاهی به رژ لب هام انداختم.
رژ صورتی کمرنگ رو به لبم میکشم. نگاهی به خودم میندازم انگار یه چیزی کمه.
دستمو دراز کردم و رژ زرشکی رو برمیدارم، اروم کنار لبم قرارش دادم و توی ایینه به خودم خیره شدم.
زرشکی مث هایم،یکمم فلن دور از زندگی من، غریبه ارایشم، گرم ولی تاریک؛ جلب توجه میکنه و همچنان، باعث میشه بخوای بیشتر و بیشتر ازش بدونی. رژ رو پایین میارم و بهش نگاه میکتم، گرم؟ گرم کجا بود انگار یخه. هایم بدجور مقاومت میکرد؛ گاردشو پایین نمیورد؛ نمیزاشت بفهممش، حدود ۱ ساعت پیشش نشستم و اون فقط گفت مرسی!
بنظرم ارتباط برقرار کردن با فلن میتونه آسون تر باشه. زرشکی رو اروم به لبم میکشم، رضایت م توی لبخندم چراغ بالا میزنه؛ اره، من امادهم تا با زرشکی روزمو شروع کنم ولی، احساس عجیبی دارم. هنوز نمیدونم، بتونم باهاشون کنار بیام یا نه. کیفمو برمیدارم و از اتاق میزنم بیرون، هایم ایستاده و داره ظرف هارو میشوره، لبخندی ناخواسته روی لب های زرشکیم میشینه. بعد از داریوش ، جز بچه های رستوران هایم و فلن اولین ادمای جدید زندگیم بودن.
خوشحال بودم که باهاشون آشنا شدم؛ و یه جورایی خوشحال از اینکه آوردنشون خونه، ولی همچنین، یکمم میترسیدم؛ شرایطشون قابل درکه ولی ممکنه برای منم دردسر بشه اما با این حال هیچجوره دلم راضی نمیشه حالا اینجان، بگم برن، یا برن.
منم عجیبم نه؟ نگاهی از پشت به هایم میندازم و با صدای ارومی که فقط اون بشنوه، خدافظی میکنم.
-کلید های یدکی توی کاسهست، وقتی میرید بیرون، قفل بالایی رو نبدید، نمیتونم بعدا بازش کنم. یادت میمونه؟
+یادم نیره.
هوفی میکشم و از در یمرم بیرون، فلن حق داشت بهش بگه لال مرده، البته، طبیعیه؛ تا وقتی بچه ی خوبی باشه و خونه و روتختی رو کثیف نکنه، میتونم با این ملایمتش کنار بیام، شاید فقط دیر جوشه. اره همینه.
YOU ARE READING
Mackian's
Fanfictionما ی خانواده ایم از دنیا فرار کردیم تا به فردا برسیم ما یه خانواده ایم که همدیگه رو انتخاب کردن. یه خانواده محکوم به ابدیت ...