#پارت6
هایم
شارلیز ریموت در رو زد، و ماشین رو برد توی پارکینگ، اما من همچنان گیج بودم، فلن هم دست کمی ازم نداشت،
+ام، فک کنم بهتره پیاده شید، باید ماشینو قفل کنم.
من پلکی زدم و از ماشین پیاده شدم. دور و برم رو زیر چشمی نگاهی انداختم، پارکینگ سرتاپای سفید بود، زیبا؟ اوکی باید چقدر بی جنبه باشم که عاشق این پارکینگ کوفتی شم؟
شارلی مارو توی آسانسور رسما فرو کرد و دکمه طبقه ۱۲ رو فشار داد، اره یادم رفت بگم اینجا ۱۵ طبقه بود، هرچند شمردنشون توی تاریکی با عینک من، یه مقدار دشوار بود، اما انجامش دادم! و این از من جی میسازه؟ یه قهرمان ملی؟ با صدای باز شدن در اسنسور، دست از اهدا کردن یه مدال شجاعت به خودم کشیدم و پشت سر فلن و شارلی وارد خونه شدم (درم با کلید باز کرد :/)
شارلی درو بست و صدای جرینگ برخورد کلیدش با یه ظرف سرامیکی به گوشم خورد، و بعد با آرنجش کلید برق هارو فشرد.
شارلی: راحت باشید، انگار خونه خودتونه.
گیج، دور و برش نگاه کرد و بعد سمت راهرویی رفت.
شارلی: الان برمیگردم.
و بعد توی راهرو ناپدید شد، خواستم با فلن حرف بزنم ولی، وادا فاک؟ اون لعنتی داشت توی خونه باله میرقصید!
فلن رو دیدم، که روی نوک پنجه پاش، دور تا دور پذیرایی رو چرخ میزد و با هیجان به همه چیز نگاه میکرد، دستمو اروم به پیشونیم گرفتم،
+فلن، میشه، دست برداری؟
-اینجا چقدر ابیه!
اینو در حالی گفت، که زل زده بود به لوستر و داشت پشت سر هم دور خودش میچرخید، سرش داشت گیج میرفت که خودمو سمتش پرت کردم و شونه هاصو گرفتم تا نیوفته.
-وای، چقدر، خوب بود.
شارلی: خوبید؟
گفت و ما سمتش برگشتیم، لباساشو عوض کرده بود و دور سرش یه باندانای رنگی رنگی بسته بود، گوشواره های حلقه ایش از زیر باندانا معلوم بودن و منو یاد یه سری کاتالوگ انداخت، زنی با میوه های روی سرش؛ به تصوراتم لبخند زدم، که ارنج فلن توی پهلوی فرو رفت.
-عالیم، خونه قشنگی داری!
شارلی لبخندی زد و در حالی که یه قوری رو روی گاز میذاشت سرشو پایین انداخت.
شارلی: لطف داری، چایی؟
فلن، کتشو در آورد و روی دسته مبل گذاشت، و بعد خودشو روش ولو کرد و در حالی که داشت به کتاب های توی قفسه سرک میکشید، روی مبل کنارش صربه زد تا منم بشینم.
-چایی بخورم؛ خوابم نمیبره، باید مودبانه رد کنم، هایم؟
گیج بهش نگاه کردم، فلن با چشم به اشپزخونه اشاره کرد.
+ام، لطف میکنی، یه فنجون عالیه.
-فک نمیکردم رستوران داشتن اینقدر توش پول باشه.
شارلی: نیست در واقع.
شارلی با خنده گفت و از یخچال یه ظرف بیرون کشید.
شارلی: شام خوردید؟
+اره، همینطوری آشنا شدیم!
شارلی قهقهه ای زد و بعد یهو اروم شد و فقط سرتکون داد، ظرفو توی مایکروویو گذاشت و چند تا فنجون آماده کرد، و من و فلن فقط سکوت کردیم.
شارلی: خب، دوست ندارم فصولی کنم ولی،
سرمو سمتش برگردوندم و به دستش خیره شدم، دوتا سینی رو روی میز گذاشت و روی صندلی تک نفره جا گرفت. یه سینی چایی، و یه سینی که احتمالا شامش بود.
شارلی نفسی گرفت و ادامه داد.
شارلی: میتونم بپرسم، قصتون چیه؟ اگه بی ادبی نباشه!
ابرویی بالا داد و به من نگاه کرد، و من فقط تو چشمش زل زدم، بعد از چند ثانیه نگاهشو به فلن داد، که توی فکر بود، اره فلن! خودمو کمی جمع کردم و منتظر شدم حرف بزنه.
-نه اصلا، کاملا حقته، تا الانم که نپرسیدی، درکتو میرسونه.
لبخندی روی لبم نشست، مرتیکه، باز زده بود توی فاز جنلمنانش.
فلن فنجونی توی دستش گرفت و قلپی خورد.
-خب، اسممون رو که میدونی. من فلنم،
با سر به من اشاره کرد.
-این لال مرده هم هایمه.
شارلی ارومخندید و با سر تایید کرد.
-داستان، از وقتی شروع میشه که به دنیا اومدیم.
شارلی چشماش از تعجب گرد شد.
-اوکی، زیاد رفتم عقب، بزا یکم بیایم جلو تر.
سه تا دونه قند برداشت و توی چاییش انداخت و هم زد. و من اروم توی دلم شمردم، ۱.۲.۳ و اره، دستشو توی قندون برد و حبه ی چهارم توی فنجون انداخت.
-ما گدا،یا بیخانمان، یا همچین چیزی نیستیم، میدونی؟
شارلی با سر تایید کرد و جدی تر از قبل به فلن گوش کرد.
-من بچه ی خوبی بودم خب؟ درسخون، حرفگوش کن، اصن یه پارچه خانم، ولی همش ظاهر بود. بهم میگفتن که مودب باشم، بهم میگفتن که روی تحصیل تمرکز کنم، هنوز توی دلم مونده، خانوادم، برام یه مداد کوفتی طراحی بخرن.
فلن اروم خندید و من اب دهنمو قورت دادم، ۶ ماه طول کشید تا داستانشو بدونم و حالا، داشت برای یه غریبه تعریفش میکرد.
فلن یهویی سرشو بلند کرد و فنجون خالی رو روی میز گذاشت، صاف نشست و توی چهرش دیگه خبری از لبخند نبود.
-خلاصه کلام، خانواده هامون نتونستن اونجور که هستیم قبولمون کنن، برای من ۳۰ سال طول کشید، تا بفهمم چی میخوام، برای هایم کمتر، به محض اینکه فهمیدم، نمیخوام این بچه هم مث من نصف عمرش هدر بره ، دستشو گرفتم و از اون دهکوره کشیدمش بیرون، اومدیم یه شهر غریب،یه شهر بزرگ؛ اما خبر رسید، گزارش گمشدنمونو دادن
YOU ARE READING
Mackian's
Fanfictionما ی خانواده ایم از دنیا فرار کردیم تا به فردا برسیم ما یه خانواده ایم که همدیگه رو انتخاب کردن. یه خانواده محکوم به ابدیت ...