پارت شونزدهم: شروع مشکل

105 44 14
                                    

|| دی او||

- احساس می‌کنم فاتح جنگ جهانی سوم شدم.

تا قبل از اینکه، یکی از بین ما دونفر بتونه ازش بپرسه چرا؛ بک به خودش جواب داد.

- بعد سه چهار روز بلاخره تونستم دی او رو مجبور کنم بهم شام بده البته شامی که به نظر میرسه مدیر کیم قرار حسابش کنه.

سعی کردم شرمنده مخالفت کنم.

- نه بک حواسم پرت بود وگرنه..

بک با عصبانیتی که قصدش زدن بود از اون سر میز لباش رو جمع کرد و حرفام رو برید.

- وگرنه چی؟

دستایی که داشت به سمتم میومد در وسط راه توسط کای گرفتار شد.

- اوه اوه بک خودت رو کنترل کن.

- من کلی روزه خودمو کنترل کردم.

- به فکر شام باش.

چقدر رابطه کای و بک خاص بود.

انقدر راحت و خوب واقعاً باورش سخت بود.

(به نظر می‌رسید خبرایی بین بک و مدیر کیم باشه!)

این فکر در همون ساعت اولیه حضورمون در رستوران برام شکل گرفت اما هرچقدر ساعت بیشتری در رستوران موندیم.
هرچقدر بیشتر با شوخی و بلاهایی که اون دو سرمیز روی همدیگه پیاده کردن این فکر قویتر شد.

لبخند بک طبیعی بود ولی نگاهش اصلاً.

شاید من در قید این مسائل عشق و عاشقی نبودم ولی رفتار بکهیون رو خوب می‌شناختم و امروز به تمام معنا عجیب شده بود.

به خودش رسیده بود.

مسئله شام نبود وگرنه من همیشه بخاطر خیلی موضوعات مختلفی، شام مهمونش کرده بودم و دوتایی بیرون رفته بودیم اما این بار خیلی خیلی و متضاد با قبل‌ها به خودش رسیده بود.

با کای شوخی‌هایی رو می‌کرد که معنای خاصی داشتن یعنی آشکارا داشت خودش رو برای مدیر کیم لوس می‌کرد و بعد هر شوخی انقدر بهش محبت می‌کرد که ازش زیاد دیده بودم ولی نه انقدر گرم و با منظور..

نمی‌دونم چطور توضیحش بدم ولی هرچی بود داشت من رو نسبت به رابطه‌ای مشکوک می‌کرد البته وقتی سعی کردم کمی منطقی به قضیه نگاه کنم و به این فکر کنم شاید بک همیشه با مدیر کیم اینطور بوده و من دقت نکردم؛ بکهیون مست درحالی که مدیر کیم به سرویس بهداشتی رفته بود با خلصه لب زد.

- دی او یه چیزی هست می‌خوام بهت بگم.

صداش کشدار و پر از خوشحالی بود و انقدر مشتاق که برای جوابم صبر نکرد.

- من عاشق مدیر کیمم فقط دودلم خودم بهش درخواست قرار بدم یا منتظر بمونم؟!

با بهت و خوشحالی بهش نگاه کردم و پرسیدم.

❄️تابستان برفی❄️Where stories live. Discover now