پارت یازدهم: عطر آلفا

142 56 19
                                    

|| دی او||

- این موقعه شب هی پسر تکی تکی بهت خوش می‌گذره؟

امشب بخاطر اینکه قرار بود بارکفش تازه ای به فروشگاه بیاد، بکهیون مونده بود و من تنها به خونه برگشتم.

از امشب انتظار خاصی نداشتم فقط فکر می‌کردم قرار تنهاتر از همیشه از مسیر خلوت کنار فروشگاه بگذرم و خیلی راحت سوار اتوبوس بشم و برم خونه ولی با شنیدن اون صدای آشنا به نظر میرسید اوضاع جور دیگه بود...

به نظر می‌رسید مسیر اصلی قرار بود امشب برام داستان‌ها داشته باشه.

- هی گوشت با منه؟

خیلی سعی نکردم فکر کنم تا صاحب صدا رو بشناسم چون مرد بلندقدی از کوچه فرعی باریکی که کنار خیابون اصلی بود از بین تاریک خارج شد و به روشنایی؛ دقیقاً روبه روی من اومد.

اون موقعه بود که من آلفای غریبه امروز صبح رو دیدم.

- اگه خاطرم باشه فامیلیت دو بود!

از پوزخندش، از قد بلندش که روم سایه می انداخت، کلاً از هیچ چیزش خوش نمی اومد.
سعی کردم بهش بی محلی کنم و از کنارش بگذرم ولی بازوم رو خیلی محکم بین دستاش گرفت.

- بهم بی توجهی می‌کنی؟

دستم رو با قدرت تکون دادم تا دستش رو باز کنه و من رو رها کنه ولی نشد.

- زیاد تلاش نکن کسی نمی تونه از دست من دربره.

حرفی نزدم و به تلاشم برای رهایی دستم ادامه دادم و آلفای غریبه این‌بار دست دیگه ام رو هم گرفت.

هرکس از دور نگاهمون می‌کرد فکر می کرد همدیگه رو در آغوش گرفتیم اما از نزدیک مردی کوتاه داشت با یه مرد دیلاق مبارزه می‌کرد.

- هی پسر خودمونیم خیلی کله خری.

قه قه ای شاد و فاتح از این تکاپوی کوچیک روی لبهای مرد اومد و ادامه داد.

- ولی خب من کسی نیستم با این چیزا وا برم.

با این حرفش اگه وقت داشتم به جواب این سوال که (من که کاریش نکردم چرا اون مرد با من انقدر بسته؟) حتماً فکر می‌کردم ولی حیف فعلا درگیر آزاد کردن دستم بود.

- هی پسر آروم باش من نیومدم باهات کاری کنم.

در جوابش سرش فریاد زدم.

- ولم کن لعنتی.

مخالف فریادم با لبخند مغرورش که اینبار به من نزدیکتر بود نجوا کرد.

- هی مرد گفتم که من نیومدم که باهات کاری کنم فقط اومدم باهات حرف بزنم هرچند اصلاً ارزشش رو نداری کوتوله.

حرفاش از سرتا پا، عطر و بوی مزخرف غرور میداد.

واقعاً دوست نداشتم بیشتر از یک جمله باهاش حرف بزنم اما مثل اینکه جام صبرم لبریز شده بود.

❄️تابستان برفی❄️Where stories live. Discover now