پارت دوازدهم: میت ابدی

165 54 45
                                    

|| دی او||

- ممنون.

با سردردی که داشتم خیلی خسته ادامه دادم.

- نمیدونم چطوری ازتون تشکر...

کای با صورت درهمش حرفام رو برید.

- نیاز نیست تشکر کنی دی او.

از وقتی داخل بیمارستان به هوش اومده بودم، کای درکنارم بود تا این چند لحظه پیش که دکتر اومد و تمام کاغذهای آزمایش و عکس برداریهام رو چک کرد و گفت"حالم خوبه و برای اطمینان فقط باید چند ساعت بستری باشم" و من فرصتی پیدا نکردم از مدیرم تشکر کنم تا الان...

- میدونم بی ارزشه و فقط چندکلمه است ولی...

با کلافگی و بی هوا بین حرفام اومد.

- دی او من متاسفم؛ من کسی بودم که باهات تصادف کردم.

- یعنی چی؟

با نفس عمیقی سرش رو تکون داد.

- من داشتم مثل همیشه برمی‌گشتم خونه که یهو نمی‌دونم چطوری تورو زیر گرفتم فقط خداروشکر حالت خوب بود وگرنه نمی‌دونم باید چیکار می‌کردم!

چشماش رو ازم گرفت؛ تو چهره اش مشخص بود حسابی شرمندست ولی بازم برام باور پذیر نبود هرچند اولین کسی که توی اون خیابون خلوت بعد تصادف بالا سرم بود کای بود و همه شواهد به یادماندنی بهم می‌گفت اون راست میگه.

- دی او فکر کنم میدونم ممکن دلت بخواد بزنیم و خب حق داری؛ حتی می‌تونی ازم شکایت کنی من بهت حق میدم، من ندونسته بهت خسارت بدی زدم.

- یعنی جدیی؟

با دهن باز بهم نگاه کرد، به نظر می‌رسید متوجه منظورم نشده بود.

با بی خیالی نسبت به کوفتگی‌های بدنم لبخند زدم.

- خب یعنی سخته باورش بخاطر همین پرسیدم!

- دی او من دارم جدی حرف میزنم.

صداش کمی بالا رفت ولی خیلی زود پایینش آورد.

- متاسفم.

این رفتارش حتی از رفتار امروز صبح هم جدیدتر بود اما تمام رفتارهای امروزش باعث می‌شد فکر کنم کای انسانه و میتونه ناراحت هم بشه و حتی لبخند هم بزنه.

- دی او من...

- کافیه.

دستم رو بالا بردم و مدیر کیم با نگاه نگرانی خیره موند.

- تو که از قصد منو نزدی رئیس؛ من خیلی امشب حالم خوب نبود و ندونستم چطور اومدم تو خیابون؛ من خودم مقصرم.

- ولی...

با شجاعت باز هم بهش اجازه ندادم از تاسفش حرف بزنه.

- شما امشب با آوردنم به بیمارستان و مراقبتهاتون برام اشتباهتون رو جبران کردید دیگه لازم نیست خودتون رو سر این مسئله ناراحت کنید.

❄️تابستان برفی❄️Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin