// دی او //
بیشتر از اینکه از این حمله بترسم شوکه و حیران شدم و در اوج بهت تنها کاری که تونستم در اون لحظه در مقابل چاقوی دزد مقابلم انجام بدم این بود که باکس زباله ای که کنار دستم بود رو به سمتش هل دادم و از خوش شانسی باکس زباله به بدن لاغر و نحیف کیف قاپ برخورد کرد و روی زمین انداختش.
با عجله و بدون اینکه به چیزی فکر کنم به سمت مرد پر خط و خال مفلوک دویدم و سعی کردم کیف رو از دستش پس بگیرم.
این سعی بخاطر این بود که هنوز مرد قوتی در دستاش مونده بود که البته این قوت فراتر از دستاش بود و وقتی من به خودم اومدم دیدم در حال زد و خرد کرد با مرد هستم هرچند حالا که چاقویی توی دستش نبود به خوبی میتونستم از پسش بربیام.با چندتا مشت که بینمون رد و بدل شد کیف از دست مرد افتاد و ما بیشتر به سمت ته کوچه رفتیم و از چاقو افتاده روی زمین گرم کوچه فاصله گرفتیم.
حالا تنهای تنها بودیم و من میتونستم بدون اینکه نگران دوربین یا کسی باشم در وسط یک ظهر تابستانی خودم باشم... پر از خشم ساکتی که حالا در این کوچه بن بست در مقابل یک آلفای گناهکار به فریاد و ضربه بدل شده بود،خشمی که فقط خودم ازش خبرداشتم و همه فکر میکردن من عجب امگای ساکت و درونگرایی هستم.با نیشخندی به این فکر، مرد رو بین خودم و دیوار ته کوچه اسیر کردم و انقدر مشت زدم که تمام صورتش کبود شد و در انتها کار رو با یک آپرکات تموم کردم و مرد روی زانوهاش در حالی که هنوز نای حرف زدن نداشت افتاد.
- اوه پسر چیکار کردی؟!
میخواستم خودم رو مرتب کنم و چشمهام رو مثل سابق توی سکوت پنهان کنم، به عقب برگردم، کیف رو بردارم و یه طوری صاحب کیف رو پیدا کنم و بعد با خشمی بزرگتر از خشم خودم یعنی خشم مدیرم آقای کیم مواجه بشم و با کلی درخواست بخشش به سرکارم برگردم ولی این شبه جمله خندان و تشویقگر فقط بهم اجازه داد متعجب تر از سابق به سمت صدای ناشناس پشت سرم برگردم و بپرسم.
- سلام شما؟
***
- آقا به چه زبونی بگم من هیچکاری نکردم اون کسی که دزدی کرده من نیستم.
این بار هزارم بود که در این چند ساعت، این حرف رو به مامور پلیس میزدم و جواب میگرفتم.
- فعلا این آقا دزده که میگید به حدی مصدوم شدن که ازتون شکایت کردند و با توجه به مدارک پزشک قانونی شما مجرم شناخته شدید.
و من جواب میدادم.- من فقط میخواستم از خودم دفاع کنم اون مرد با چاقو من رو تهدید کرد و کیف رو پس نمیداد.
و مامور پلیس که مرد جوانی بود با همون لبخند که از هزار دست انداختن بدتر بود به مرد مو برفی صاحب کیف اشاره میکرد و میگفت" مثل این آقا با پلیس تماس میگرفتید و صبر میکردید تا ما بیایم."
YOU ARE READING
❄️تابستان برفی❄️
Fanfictionهیچ وقت.. هیچ وقت امکان نداشت چانیول و دی او در دیدار دوباره همدیگه رو نشناسن چون وقتی بچه بودن دشمنای خوبی برای همدیگه بودن ولی حالا که در اواسط جوانی قرار داشتن چی میشه اگه این هیچ وقت رخ بده؟؟🦔 • ─── ✾ ─── • ❄️اسم فیک: تابستان برفی ❄️کاپل :...