|| دی او||
- مراقب خودت باش...
این حرف پدرم هیچ شباهتی به حرفای قبلیش که میگفت مراقب خودت باش نداشت.
لحنش خاص و بیش از حد نگران بود تازه اون عادت نداشت سه روز پشت سرهم بهم شش بار در هر روز زنگ بزنه و فقط این رو بپرسه "دی او حالت خوبه؟" و بعد من میگفتم "حالم خوبه!" و اون میگفت "مراقب خودت باش."
- پدر چیزی شده؟
بلاخره نتونستم تحمل کنم و پرسیدم و اون با صدای پایینی پشت گوشی جواب داد.
- چیزی نشده!
این صدای پایین میگفت خیلی چیزا شده که نمیخواد به من بگه و شایدم دودل بود که بگه و به کمی تحریک و ترقیب نیاز داشت.
- پدر میدونی که من یه پسر بزرگم.
- میدونم.
خندید ولی خندهاش رنگ و بوی سابق رو نداشت پس منم سعی کردم بخندم و ادامه بدم.
- میدونی میتونی بهم اعتماد کنی و بگی چی شده؟
- میدونم.. ولی اینو میدونم تو الماس منی و دوست ندارم برات اتفاقی بیوفته.
- اتفاقی برام نمیوفته من مواظب خودم هستم.
- میدونم ولی اینو توهم میدونی که من دشمنایی دارم، دشمنایی که انقدر قدرت دارن که بهت آسیب بزنن.
- اره اینو میدونم ولی به قول خودت اینم میدونم این دشمنا مال امروز یا فردا نیستن همیشه بودن پس چی شده این چند روز خیلی بهشون داری فکر میکنی؟
سکوتی در گوشی تلفن افتاد و بعد نفس عمیقی که بهم جواب داد.
- یکیشون بهتره بگم اصلیترینشون داره میمیره.
نگران بین حرفای پدرم رفتم و پرسیدم.
- تو باعثشی؟
- نه من هیچ وقت دست خودم رو به خون کسی آلوده نمیکنم، اینو که میدونی؟
بی حال، با لبخندی مرده جواب دادم.
- درسته میدونم...
به این حرفم شک داشتم.
مادرم همیشه میگفت پدرم به صورت غیر مستقیم با قدرتش باعث آسیب دیدن و مرگ خیلیها شده، همیشه در این مورد با مادرم مخالفت میکردم چون پدرم، پدر خوب و مهربونی بود ولی گاهی که بدون رودربایسی با خودم بهش نگاه میکردم میدونستم این حرف منطقی به نظر می رسه.
- میدونی تهدیدم کرد و من میترسم... میترسم به تنها داراییم تنها کسی که تو این دنیای بزرگ دارم آسیب وارد بشه.
حسی مایل به ترحم مخلوط با عشق نسبت به حرفهای پدرم داشتم.
اون همیشه این رو بهم میگفت.
YOU ARE READING
❄️تابستان برفی❄️
Fanfictionهیچ وقت.. هیچ وقت امکان نداشت چانیول و دی او در دیدار دوباره همدیگه رو نشناسن چون وقتی بچه بودن دشمنای خوبی برای همدیگه بودن ولی حالا که در اواسط جوانی قرار داشتن چی میشه اگه این هیچ وقت رخ بده؟؟🦔 • ─── ✾ ─── • ❄️اسم فیک: تابستان برفی ❄️کاپل :...