پارت پنجم: بی خبری

209 58 34
                                    

|| دی او||

یک هفته از اون شب و دیدارم با چانیول می‌گذشت.
موقعه برگشت اوقات مدیر کیم تلخ بود ولی حرفی نزد، فقط بی اینکه آدرسم رو بپرسه من رو به خونه ام رسوند حتی بهم فرصت نداد ازش بپرسم آدرس خونه ام رو از کجا میدونه اون تنها من رو رسوند و رفت و فردا عادیتر از همیشه باهام برخورد کرد هرچند نمی شه این رو نادیده گرفت  ارتباط من و اون بیشتر شده بود یعنی اینکه غرغراش بیشتر شده بود ولی با هر اشتباهم دیگه جریمه ام نمی‌کرد که از فلان مسیر طویل در یک ثانیه براش قهوه بیارم، به نظر می‌رسید ترسیده بود که این بار مثل سابق برم و نه تنها تنبیه نشم بلکه براش دردسر بیشتری درست کنم.

همیشه با فکر کردن به این مسئله خنده به روی لبم میومد البته خیلی وقت بود خنده از لبم رفته بود احساس یک احمق رو داشتم.

سرخورده بودم از این حس فوران کرده و از همه بیشتر دلتنگ بودم.

دلتنگ بودم چون یک هفته از اون شب گذشته بود  و چانیول از اون شب به بعد دیگه نه بهم تلفن زده بود، نه در خیابون دیده بودمش و نه خبری ازش شده بود به نظر می‌رسید از روی زمین محو شده بود.

به نظر می‌رسید هیچوقت چانیولی روی کره خاکی نبوده البته شماره ای که تو تلفنم به اسم پسرموبرفی سیو شده بود و فضولی بکهیون درمورد اون شب و سوالات مکررش در مورد اینکه"چه اتفاقی بین من و مدیر کیم افتاده و من موقعه رفتن برای آوردن یک لاته به کجا رفتم؟"  بهم میگفت اون شب خواب نبوده و چنین آدمی روی زمین زندگی میکنه ولی با این وجود، این فکر و گفته ها به حال من فرقی نداشت.

شاید باید منصفانه فکر کنم فرقی داشت.
حالم رو بدتر میکرد.

- هی دی او باز چی شد رفتی تو فکر؟

مثل همیشه سرکارم بودم و بکهیون با اون لبخنداش و فضولیاش سراغم اومده بود.

بهترین دوستی بود که این کار بهم هدیه داده بود و من از لحظه ای که باهاش آشنا شده بودم مدام به این فکر میکردم اگه اون رو نداشتم چطور باید با سختی این شغل کنار میومدم.

اون برعکس مدیر کیم بود!

- دی او با تو بودم واقعا تو از این فروشگاه رفتی؟

صدای بلندش من رو به خودم آوردم و مجبورم کرد جلوی دهنش رو بگیرم.

- یکم آرومتر صحبت کن الان یکی میشنوه بک.
با دست چندباری به روی دستم زد و با کولیبازیاش مجبورم کرد بی خیال ساکت کردنش بشم.

-  خفه ام کردی.

با نفسهای عمیقی تظاهر کرد که داشته خفه میشده درحالی که من خوب می‌دونستم که انقدر محکم نگرفته بودمش.

- اگه یک ثانیه بیشتر دستت روی دهنم می‌موند ریق رحمت رو سر کشیده بودم.

خیلی خوب می‌تونست نقش بازی کنه و من نمی‌تونستم به این بچه بازیاش نخندم.

❄️تابستان برفی❄️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora