•2•

736 219 71
                                    


شاید قانون دنیا همین باشد ، من صاحب آرزویی باشم که شیرینی تعبیرش، از آن دیگریست …
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
حس اشتباهی بودن، سنگینه
اونقدر سنگین که که وزنش روی شونه هات حس میکنی، حس میکنی که داری له میشی، مقاومت میکنی
اما
مقاومت سخته، دلت میخواد که تمومش کنی
تمومش کنی تا هم خودت راحت بشی هم همه ی کسایی که مزاحمِ دنیاشون شدی!
-: "خَیّری؟"

با صداش به سمتش نگاهی میندازم و بعد به راه،
میخواستم بهش بگم نه خیّر نیستم، فقط به دستاویزی که از مرگ نجاتم داده بود؛ چنگ زدم
چه حقیرانه دنبال دلیلی برای زندگی میگردم و چیزی پیدا نمیکنم!

اعتراض میکنه:" با تو بودما..لالی؟"

پوزخندی میزنم و سری تکون میدم.
تعجب میکنه
-:" عه، جدی؟ خوب شد پرسیدما، با اینکه از کم حرفا خوشم میاد اما جواب ندادنت داشت میرفت رو اعصابم."

قائدتا چیزی نمیگم، میدان رو دور میزنم که باز صداش درمیاد
-: "حالا که منو سوار ماشینت کردی.."

مکث میکنه، چندتا سرفه میکنه و بعد ادامه میده
-: "میتونی منو برسونی خونه؟"

به معنای نه سر تکون میدم، جلوی درمانگاهی ترمز میکنم و سمتش میچرخم که بهم اخم میکنه
-:" ببین، من حالم خوبه، این وضعیت.."

با دست به سر و وضعش اشاره میکنه
-: "طبیعیه، عادت دارم بهش خوب میشه ."

اخم میکنم، یه لحظه سعی میکنم با حرکات دست چیزی بهش بگم که وسطش میپره
-: "هی هی، من زبون لالی بلد نیستم! گفتم بیمارستان نمیام اما حالا که تا اینجا اوردیم باید حداقل منو برگردونی جایی که سوار کردی."

مکث میکنه و با پاک کردن گوشه ی خونی لبش ادامه میده
-:"اینطوری نگام نکن، ازینجا نمیتونم پیاده برگردم خونه، میمیرم خونم میوفته گردنت."

شانه ای بالا میندازم. طوری از لال بودن میگه که انگار صفتیِ که هرروزه ازش برای همه ی کسایی که میبینه استفاده میکنه، انگار داره راجع قدبلند بودن یا کوتاه بودن حرف میزنه.
تن صداش نه ترحمی داره نه تحقیری،
اولین باری که با شنیدن اون "صفت" احساس تحقیر نمیکنم.
با خرید وسایل توی ماشین میشینم و کیسه ای توی بغلش میندازم
بهم و بعد به پلاستیک نگاه میکنه: "عو اینجارو باش"

کیسه رو برمیداره و توش رو میگرده، با پیدا کردن مسکن سریع یکی باز میکنه و با بطری ابی که توی کیسه بود میخوره
-: "خوب شد زود اومدم نپریدیا.. حیف میشد!!"

جمله ساده بود اما برای منی که دنبال دلیلی برای زندگی میگردم و پیدا نمیکنم، شیرین بود
مثل مزه ی بستنی یخی توی روز گرم تابستونی.
لبخند کم رنگی میزنم، چسب بخیه و پد الکی رو برمیدارم و صورتش رو سمت خودم میکنم،
با پد الکی گوشه ی ابروی شکسته اش رو پاک میکنم که اخم میکنه و کمی منقبض میشه اما صدایی ازش درنمیاد
چسب بخیه رو روی زخم عمیقش میزنم و با پد بقیه ی صورت خونیشم پاک میکنم
و بعد عقب میشینم
دستی به صورتش میکشه
-:" دم شما گرم."

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑺𝒚𝒍𝒍𝒂𝒃𝒍𝒆𝒔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora