•9•

565 163 83
                                    

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

........

نگاهش از پسر برنزه ای که کنار کرولاین با ذوق در حال امتحان کردن دستکش هاى قرمزرنگشه میگیره و به دویدنش دور باشگاه ادامه میده. داره نفس کم میاره اما دلش نمیخواد وایسه، اونقدر حواسش پرته که متوجه نمیشه دقیقا چطوری شخصی که داشت به سمتش میومد رو ندید و محکم بهش برخورد کرد. آخ بیصدایی میگه و با کمک فرد جلوش خودش جمع و جور میکنه. پسری که باهاش تصادف کرده، عذرخواهی سرسری میکنه و بدون توجه بهش به دویدنش ادامه میده. ریه های سهون اجازه ی ادامه دادن نمیده و مجبور میشه بایسته. سینه اش درد گرفته و شروع به خس خس میکنه. ضربه ای به سینه اش میزنه. نگاهش دوباره دنبالش میگرده و پیداش میکنه، یکی از دستکش های جدید بوکسش دستشه و داره با گروهی از بچه های تیم والیبال حرف میزنه
محبوبه، پیش همه
خیلی زود همه ی بچه های مدرسه باهاش هماهنگ شده بودن و همه ی مشکلات قبلی استاد مبنی بر کنترل بچه ها حالا دیگه رفع شده.
ضربه ی دیگه ای به سینه ی دردناکش میزنه و ازش رو میگیره. خراب کرده مگه نه؟ خیلی هم بد همه چی خراب کرده..
بغض تا گلوش بالا میاد اما.. اجازه ی پیشروی نمیده. نباید جلوی بچه ها کاری بکنه که همه چی سخت تر بشه. پاهای سنگینش سمت سرویس میکشونه.
 
 
آب از موهای نمناکش روی صورتش چکه میکنه، نگاهش به آینه است. زیادی لاغره؟ شاید لاغری زیادش توی ذوقش زده..
چنگ دستش به سینک محکم میشه. چشم هاش لحظه ای تار میشن. یعنی حالا دیگه از دستش داده؟
باید میذاشت لب هاش رو ببوسه.. نباید رو برمیگردوند. نباید..
اصلا شاید قصدش چیز دیگه ای بوده و این حرکت خودش همه چی خراب کرده..
اون فقط نمیخواست با یه بوسه ی دوستانه مثل اون از دستش بده و حالا.. اینجا ایستاده بود، جایی که حتی نگاهشم نمیکرد..
 گناهش همیشه نفهمیدن بود، اون موقع نفهمید که با رو برگردوندن از لب های خوش فرمش، به جای مراقبت از خودش و قلبش، فقط از دستش میده! اگه میدونست هیچ وقت اونکارو نمیکرد.. داشتنش کنارش به همه ی آسیب های بعدیش می ارزید..
نگاهش برای پیدا کردن چیز تیزی به اطراف چرخ میخورد؛ نمیتونست تحمل کنه.. همین الان باید به خودش درد میداد و یا از شدت درد، دیوانه میشد.
 
..........................................
 
سینی غذاش طوری میگیره که دستی که بهش زخم تازه ای داده، زیر سینی پنهان بشه و سمت میز سه نفره همیشگیشون میچرخه. سروصدای بچه ها توی سالن غذاخوری همهمه ای ایجاد کرده اما توجه سهون به دختر و پسری جلبه که انگار درحال بحث جدی باشن و یکم زیادی بهم نزدیک نشستن. آروم سمتشون حرکت میکنه و وقتی بالاخره در زاویه دیدشون قرار میگیره، حرفشون قطع میشه.
لحظه ای نگاهشون تلاقی میکنه و اینبار.. پسر برنزه سریع نگاه میدزده و قلب سهون، با درد، انگار ثانیه ای می ایسته
"چیزی نیست.. اون فقط به یجای دیگه نگاه کرد.. بهش فکر نکن"
توی ذهنش به خودش تشر میزنه و پاهاش مجبور به جلو رفتن میکنه، روی صندلی روبه رویی کای میشینه و نگاهش از سینی غذا برنمیداره
بوی مرغ گریل شده، بهش حالت تهوع میده اما جرئت سر بلند کردن نداره
هنوز جرئت فهمیدن این حقیقت که کای بهش نگاه نمیکنه رو نداره
نباید حساس باشه
اینکه حرفشون با اومدن سهون قطع کردن.. اصلا هم عجیب نیست!
نه نیست
زخم تازه ی دستش با شستش فشار میده و درد شیرینی رو حس میکنه، دردی که آرومش میکنه
سکوت میز اینبار مثل همیشه نیست و جو سنگین حتی از بغضِ خفه کننده ی پسر رنگ پریده، تیزتره
-: آم.. مدیر یانگ گفته بود که بهش سر بزنم قراره راجب ادامه ی کلاسا.. جلسه داشته باشیم.
 
سکوت با صدای معذب و هول شده ی کای شکسته میشه و نگاه سهون بالاخره بالا میاد.
 نگاهش نمیکنه
دستی به گردنش میکشه و از پشت میز بلند میشه
-: من دیگه میرم..بعدا میبینمتون!
 
میگه و بی هیچ حرف دیگه ای میره..
نگاه سهون روی قطره ی خون باریک چکیده از زخمش روی میز غذاخوری، قفله
نگاهش نمیکنه
 متوجه ی  زخم دستش نشده
 
و مثل این چند روز گذشته خیلی سریع به بهونه ای کاری از پیشش فرار کرد
و از همه مهم تر..
بهش نگاه نمیکرد..
لبخند دردناکی لب های خشکش رو کش اورد
حساس شدن؟ نه.. قضیه حساس شدن نیست
از دست دادن؟ شاید..
 
.......................................
 
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
 
••~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
 
پاهام سنگینه.. راه رفتن رو سخت میکنه
بارون قصد بند اومدن نداره.. شاید ابرهاهم برای چیزی دلتنگی میکنن که انقدر بی قرارن
قطرات بارون هرچند وقت یبار روی چشم هام میشینن و باز نگه داشتنشون سخت میکنن
به نرده ی سبز چنگ میزنم، نمیخواد بیاد؟!
من حتی نتونستم ازش بپرسم چرا؟ حتی فرصت نکردم ازش عذرخواهی کنم.. نمیدونم باید برای چی عذرخواهی کنم اما میدونم که هرچی بوده تقصیر من بوده. مشکل منم..
مشکل همیشه منم.. خودِ خودم!
..............
 
رو برمیگردونم، متوجه ی خشک شدش میشم، متوجه ی اشکی که از گوشه ی چشمم به پایین سر میخوره نمیشه
چندلحظه ای هیچ کدوم نفس نمیکشیم
چه اتفاقی الان افتاد؟
ذهنم هنوز نمیتونه اتفاقی که افتاده و حتی عکس العمل خودم تجزیه تحلیل کنه
بالاخره انگار به یچیز داغ دست زده باشه به خودش میاد و به سرعت عقب میپره..
 
-: آه خب..
 
دست و پا میزنه چیزی بگه.. هول بنظرمیاد. دستش دور گردنش میره
-: نمیدونم.. چرا اونکارو کردم..
 
سعی میکنه با صدایی که نمی لرزه بگه و نگاهم نمیکنه
قلبم سقوط میکنه..
 بیشتر از چشم هام به جایی روی چونه ام خیره میشه
 
-: ف..فکر کنم بخاطر اینه که .. باز مست شدم.. خدای من!
 
دستی به صورتش میکشه و عقب میره. ازم فاصله میگیره
احساس میکنم قلبم داره مچاله میشه.. ذهنم آژیر خطر روشن کرده، اتفاقی که نباید میوفتاد انگار افتاده بود
سکوت سنگینی بینمون ایجاد میشه و حس بد، چنگال هاش توی قفسه ی سینه ام فرو میکنه
ضربان قلبم آروم نمیشه
 
-: چقدر از بچه ها.. دور شدیم.. ب..بریم پیششون
 
تند میگه و سمت بچه ها که حالا از فاصله ی زیادی ازمون درحال سروصدا کردن بودن میره
میره و قلب من بیشتر و بیشتر زخمی میشه
انگار اون چیزی میدونه که هنوز نمیخوام باورش کنم.
 
...............
 
به نرده ی سبز رنگ پل چنگ میزنم، هوا سرده و رعد و برقی که هرازچندگاهی از جا میپرونتم نشون از هوای بارونیه..
نامه ی توی جیبم توی مشتم فشار میدم. ازش معذرت خواهی میکنم.. نمیتونم بهش بگم اما میتونم روی کاغذ ازش معذرت خواهی کنم. درک میکنه مگه نه؟
نگاهی به راهی که همیشه ازونجا میاد میندازم
چرا نمیاد؟
بی قرار و مضطرب میشم.. حس بدی دارم
توی این هفته اصلا نزدیکم نمیشد، نگاهمم نمیکرد.. گاهی سعی میکرد چیزی بگه و بعد خیلی سریع بهونه ای میورد برای رفتن
ازم دور شده.. نکنه ازم دست کشیده؟
شاید اصلا قصدش بوسیدنم نبوده و من.. با روی برگردوندنم فقط بهش نشون دادم به چیز دیگه ای فکر میکردم؟
چنگی لای موهام میزنم.. بغض سنگینی به گلوم چنگ میندازه
چرا نمیاد؟
هرلحظه میگذره و نمیاد تپش قلبم بیشتر و حرارت پشت پلک هام شدید تر میشه..
با صدای رعد بلندی، اولین قطره ی بارون روی صورت گر گرفته ام میچکه
نیومده..
ساعت از ۱۰ گذشته.. اون همیشه قبل ۱۰ میومد
اون همیشه میومده..همیشه
از دستش دادم
خدایا چیکار کردم؟
بالاخره سد مقاومتیم میشکنه و اشک هام با بارونی که روی صورتم میشینه مخلوط میشه
به رودخونه ی زیرپام نگاه میکنم
باد و بارون خروشانش کرده.. هوا سرده ولی بدنم داغم
تضادی که باعث دردناک بودن حس سرما روی داغی پوستم میشه
کاش میفهمیدم چه مشکلی دارم که همه رو از اطرافم فراری میدم؟ زیادی متفاوت بودن؟
احساس تنفر میکنم
به همه چی.. به خودم از همه بیشتر
اون فقط بهم ترحم میکرد و من.. احمقانه همه چی برای خودم شکل دیگه ای تعبیر میکردم
همینطوری چانیول رو از خودم روندم
و حالا نوبت کای بود؟
نه.. توانایی دوباره یه ضربه ی دیگه دقیقا از همون زخم قدیمی رو ندارم.
دردش بیش از حد تحملمه..
دلم میخواد داد بزنم اما حتی اینکارم نمیتونم بکنم..
اشک های احمق آزار دهنده..
خودم به زور از نرده ی پل بالا میکشم، باید همون شب تمومش میکردم
میخواستم و همه ی جرئتم جمع کرده بودم که تمومش کنم
اما خودش نذاشت
خودش اومد و هواییم کرد
و حالا..
خودش نیومده..
رعد و برق دیگه ای میزنه
نبودنم برای همه بهتره
حتی فکر نمیکنم کسی از نبودنم ناراحت بشه
دردناکه .. کاش میدونستم اگه الان بپرم بعدا کسی ناراحت میشه
اما حس میکنم.. شاید چند نفری حتی راحت بشن
مثل مامان
مثل بابا
مثل کای؟!
.......................................................
.......................................................................
 
روی زمین نشسته و دورش پر از قبض های پرداختیه. اخمی میکنه و قبض برق کنار پرت میکنه. رعد و برق میزنه و بارون شروع میشه.
عالی شد
نگاهش به سقفی که به زودی ازش آب چکه خواهد کرد، میندازه. باید یادش بمونه که سطلی برای جمع شدن آب زیرش بذاره.
باید برای چکاپ مامانش هم وقتی پیدا میکرد و ازون مهم تر هزینه اش کنار میذاشت. اما با این همه خرجی که داشتن میکردن بعید میدونست به زودی بتونه اون هزینه رو جمع کنه.
آهی میکشه و به دیوار سرد پشتش تکیه میده
همه چی بهم ریخته شده..
چندباری سرش به دیوار پشتش میکوبه
میخواد مدادش برداره و سر جمع زدن هزینه ها برگرده که مداد از دستش میوفته
اخمی میکنه و دوباره سعی میکنه، دستش حالت کرختی پیدا کرده و انگار حسش نمیکنه
دوباره امتحان میکنه و مداد.. دوباره از بین انگشت هاش لیز میخوره
دست لرزونش مشت میکنه و تو بغلش میاره
-: چیزی نیست.. فقط سردمه.. گرم شه خوب میشه
 
با خودش زمزمه میکنه و سعی میکنه با پوشوندن مچ دستش بین پارچه ی لباسی که تنشه، انگشت های یخ زدش گرم کنه
هیچی برای نگران شدن وجود نداره..
 
به خودش یاداوری میکنه
 برای کنترل هزینه ها مجبوره فقط اتاق خوابشون گرم کنه و برای همین بقیه ی خونه بشدت سرده
باد و طوفان به شیشه میخوره و یکی از پنجره ها با شدت باز میشه
آهی میکشه و بیخیال جمع زدن هزینه ها میشه و از جا بلند میشه
شیشه رو میبنده تا بیشتر از این خونه خیس نشه
سمت اشپزخونه نقلی میره و تشت آبی رنگی زیر سوراخی که ازش اب چکه میکنه میذاره
میخواد برای سر زدن به مامانش به اتاق بره که صدای در باعث تعجبش میشه
دوباره و اینبار محکم تر در زده میشه.
کاپشنش روی لباس های خونه ایش میپوشه و سمت در میره . ایفون خونه خیلی وقته خرابه و هرکس میخواد وارد بشه مجبوره در اصلی رو بکوبه
احتمال میده شخص پشت در برای صاحبخونه اشون اومده باشه اما این جونگین بود که باید در باز میکرد
غر زد :  باشه باشه اومدم

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑺𝒚𝒍𝒍𝒂𝒃𝒍𝒆𝒔Où les histoires vivent. Découvrez maintenant