•12•

329 64 59
                                    

افسردگی یک لایه نامرئی، اما محسوس و واقعی روی همه چیز یک آدم میکشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


افسردگی یک لایه نامرئی، اما محسوس و واقعی روی همه چیز یک آدم میکشه.
مثل لاک بی رنگ، مثل ورنی روی جلد، مثل سلفون روی غذا، مثل شیشه ی شفاف تمام قدی که بین ما و مسافران فرودگاه کشیده شده. مثل چیزی که انگار نیست اما هست..
خودمون می دونیم که هست،
و این مارو همیشه کمی تهی و بی حس میکنه.
و ما می دونیم که هرگز، هیچ وقت به تمامی شاد نخواهیم بود.
هرگاه دستمان رو می آوریم تا شادی رو لمس کنیم، حتی از نزدیک، حتی در آغوشش هم که باشیم، انگشتانمان لایه ی نامرئی از تهی بودن رو لمس خواهد کرد
افسردگی، یه حالت انسانی نیست، یک موجود جاندارِ که نفس میکشه و درکنار ما زندگی میکنه.
انگاه که خسته از روزمرگی بر صندلی اتوبوس نشسته ایم، یا درکنار معشوق خوابیدیم، یا در جمعِ شادِ همراهانِ یک دل رها شده‌ایم. یا پس از سرخوشی و سرمستی یک مهمانی شبانه، پای ظرفشویی ایستاده ایم و لیوان هارو به کف زدیم و شادمان آهنگی را زمزمه میکنیم، افسردگی می آید..
آرام روی صندلی، لبه ی تخت، روی زمین یا پشت میز آشپزخانه می نشیند.
با صبر به ما خیره می شود و آنقدر منتظر میموند تا تیزی حضورش از حباب نازک ما بگذرد..
انوقت برای هردومون چای میریزه و سیگاری روشن میکنه
سیگار روشن میکنه و دوتایی میسوزیم.. میکشیم و میسوزیم!
اون خودمه، همه ی من به صورت واقعی
وقت هایی که تنهام، حتی گاهی بهم لبخند میزنه تا یادآوری کنه که هست.
یادآوری میخواد؟ معلومه که نه..
نگاهی به خونه ی خالی میندازم و روی دومین پله ی چوبی راهگرد میشینم.
تولدمه
مامان یه مهمونی بزرگ گرفته بود تا به همه نشان بده که پسرش حالش خوبه.
از وقتی روی پل اومد دنبالم، کمتر با مامان دعوا میکنم و قرصهام رو مرتب تر میخورم.
از مهمونی های بزرگ متنفرم. اما
وقتی بهم گفت که برای تولدم میاد، منتظرش موندم
بی حواس روی جای زخم کهنه ی ساعدم دست میکشم،
ولی امشب نیومد
فشار ناخن روی پوستم رو بیشتر میکنم، میسوزه ولی کافی نیست، به اطراف نگاهی میندازم
تزئینات گل و بادکنک دیزاین شده به رنگ طلایی و سفید،
دو رنگی که ازش خوشم نمیاد ولی مردانه و شیکِ
چیزی که مامان میپسنده و من نه
چرا نیومد؟
توی اتاقم روی تخت میشینم و سعی میکنم به اینکه دلم میخواد دنبال چیز تیز بگردم، فکر نکنم.
بهش قول داده بودم
چند دقیقه؟ شایدم چند ساعت به دیوار رو به رو زل میزنم و به تمام موقع هایی که با شیطنت به لب هام بوسه میزد فکر میکنم.
از اون شب بارانی عجیب چند ماهی گذشته، بوسه های اون شب و لمس های گاه و بی گاه بعدی، هنوزم تازه روی بدنم حس میشه
انگشتم، لب های خشکم رو لمس میکنن و یاد گرمای لب هاش روی لب هام میوفتم
لرزشی از بدنم عبور میکنه و من به دیوار تکیه میدم
هیچ وقت شهامت اینکه بپرسم من و اون برای هم کی هستیم رو نداشتم و ندارم.
اون برای من همه چیز شده و من، نمیدونم براش چی ام.
قدرت تشخیصم رو خیلی وقته از دست دادم. از همون موقعی که فکر میکردم من برای چانیول شخص خاصی باشم ولی..!
کی میتونه کسی مثل من رو دوست داشته باشه؟
فقط کافیه تا خودِ واقعیم رو بشناسن
حس سقوط توی تاریکی مطلق
صدای تقه ای به پنجره ی اتاق، باعث میشه از جا بپرم.
توهم؟
تکرار دوباره ی صدا.
از جا بلند میشم و سمت پنجره میرم
با باز کردنش هوای سرد به داخل اتاق هجوم میاره و من، لحظه ای نفسم رو نگه میدارم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑺𝒚𝒍𝒍𝒂𝒃𝒍𝒆𝒔Where stories live. Discover now