من آن سکوت شکسته در آسمان توام
و تو، همه دنیا و آفتاب منی..
••••••••با حس سنگینی از خواب بیدار میشم، چند لحظه طول میکشه تا چشمم به اطراف عادت کنه، توی اتاقم نیستم، کجام؟
ذهنم لحظه ای خالی میشه، سنگینی دوباره حس میشه و مغزم تحلیل میکنه که یه چیز داغی بهم چسبیده. یه بدن؟
چشمم اطراف میچرخه و بالاخره متوجه میشم که چه اتفاقی افتاده.
دیشب خونه ی کای خوابیدم.
به سمت بخاری ام و بدن کای از پشت بهم چسبیده، یکی از پاهاش لای پام و اون یکی روی پهلومه.
به سرعت واقعیت از موقعیتی که الان توشم به ذهنم حجوم میاره.
من. تو. بغل. کای. خوابیدم!
تپش قلبم سرعت میگیره و سر جام خشک میشم که مبادا با تکونی، بیدارش کنم.
بدنش گرمه..
سینه اش به کمرم چسبیده و ضربان قلبش میتونم حس کنم..
بوم بوم..بوم
ریتم تپش هاش آهسته از تپش های تند شده ی منه،
نفس لرزونی از بین لب هام فرار میکنه،
سعی میکنم حتی نفس نکشم مبادا بیدار بشه، کمی تکون میخوره و بینی اش به شونه ام کشیده میشه.
دلم میخواد زمان متوقف شه و من؛ توی این آغوش گرمی که به طرز عجیبی امن بنظر میاد؛ غرق بشم.
به افکارم اخم میکنم. به قلب بی جنبه ام، بیشتر
دستش که دور شکمم افتاده رو سعی میکنم بر دارم و به عقب بندازم که صدای بلند زنگ گوشیم باعث میشه از جا بپرم
با دست های لرزون گوشی برمیدارم و بدون توجه به تماس گیرنده فقط، صداش قطع میکنم.
سمت کای نگاه میکنم، بیدار نشده.
-: " وقتی میخوابه بیدار کردنش خودش یه پروسه ی بشدت سخته."
صدای زن میگه و من با شنیدنش هول میشم
به سرعت از جام بلند میشم که پام به بخاری برخورد میکنه و میسوزه. آخ بی صدایی میگم و انگشت شستم که تیر میکشه رو میگیرم.
زن میخنده
-:" اروم تر بچه. چیکار میکنی؟"
با وحشت به کای که انگار نه انگار من الان پرتش کردم کنار و کلی سروصدا کردم، نگاه میکنم؛ ملچ ملوچی میکنه و پتو رو لای پاهاش و تو بغلش مچاله میکنه، الان به جای من ازون پتو استفاده کرد؟ یا درواقع برعکس از من جای پتوی لای پاش استفاده کرده بود؟
صدای زن دوباره باعث میشه بهش نگاه کنم
-: " اون مدلشه شبیه کوالا میمونه.. کنارت بخوابه تمام مدت چسبیده بهت. خوابشم سنگینه پرتش کنی هیچی نمیفهمه اما دوباره برمیگرده سرجاش."
با عشق و علاقه ی زیادی درحالی که به پسر خوابیده روی تشک نگاه میکنه حرف میزنه و لبخند قشنگی روی لب هاشه.
کم کم ضربان قلبم آروم میشه و لبخندی روی لب های خشکم میشینه
-:" میتونی ویلچر منو بیاری؟ میخوام براتون صبحونه آماده کنم."••••••••°••••••••°°°°°°°°°°••••••••
با دیدن ماشین سفید رنگ، دستم دور سوییچ محکم میشه.
چرا انقد زود رسیدیم؟
دیشب راه خیلی طولانی تر بنظر میرسید. اما امروز؟
قوطی پپسی مچاله شده رو زمین شوت میکنه و نفسی بیرون میفرسته
-:" خب، تو مدرسه میبینمت. امیدوارم دیگه دلیلی برای روی این پل اومدن نداشته باشی."
لبخند محوی میزنم.
عجیبه، لبخند زدن
کشیده شدن ماهیچه های دور لب به سمت بالا، همزمان با پخش شدن حس عجیبی که انگار با منقبض شدن اون ماهیچه ها به مغز ارسال میشه.
خیلی وقت بود که حسش نکرده بودم و انگار ماهیچه هام تنبل شدن چون، کمرنگه، و خیلی سریع از بین میره.
میدونم باید سمت ماشین برم، توش بشینم و دوباره به اون جهنم برگردم اما به جاش
فقط وایسادم و رد شدن ماشین ها از روی پل رو نگاه میکنم
هوا سرد و کمی مرطوبه.
ابری و مثل همیشه گرفته،
نگاهم میکنه و تعجب کرده؛ دلم میخواد بهش بگم که نمیخوام برگردم. اما نمیتونم!
پس هیچی نمیگم تا بره، تا مجبور بشم برگردم،
به جاش، صداش میاد
-: " میخوای باهام بیای تمرین؟ "

ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑺𝒚𝒍𝒍𝒂𝒃𝒍𝒆𝒔
Любовные романы♧نام: حروف بی صدا ♤ژانر: رومنس،انگست، روان شناسی، مدرسه ای ♧کاپل: کایهون ♤. گاهی حروف صدا ندارن بی صدا، اما عمیقن اثرگذارن مثل حروفِ بین خنده هاش.. عمیقه ؛ اندازه ی درخشش چشم هاش موقع خندیدن.. بی صداس ؛ اندازه ی تکون خوردن صامت لب هاش!