•4•

879 190 77
                                    

تقریبا نزدیک خونه رسیدن که پسر کوچک تر حس میکرد دیگه نمیتونه راه بره؛ بی حرف از حرکت می ایسته و به دیوار کثیف کنارش تکیه میده. حدود نیم ساعت بود داشتن راه میرفتن و پاهای سهون دیگه درد گرفته بودن
دست های دردناکش که حالا از سرما بیشتر هم درد میکردن، باعث میشد پسر بخواد گریه کنه اما نه
نفس عمیقی میکشه که بالاخره پسر بزرگ تر متوجه نیومدن سهون دنبالش میشه و به عقب میچرخه
-:" هی خسته شدی؟ فقط نیم ساعته داریم راه میریم."

پسر بهش نگاه میکنه و جونگین چرخی به چشم هاش میده
-:" اینطوری نگام نکن. باید بدنت قوی کنی و پیاده روی بهترین راهه. زودباش پسر."

سمتش حرکت میکنه و بازوش رو میگیره و با خودش میکشه
سوزش دست هاش و خستگی پاهاش، اجازه نمیدن به چیزای دردناک دیگه فکر کنه؛ و دقیقا به همین دلیل بود که خیلی وقت ها با چیزای تیز به خودش درد میداد.
درد جسمی باعث میشد درد های ذهنی اش رو فراموش کنه. پس بدون مقاومت بیشتر اجازه داد پسر بزرگ تر به کشیدنش ادامه بده
جلوی ساختمون قدیمی رنگ و رو رفته ای ایستادن، پسر برنزه از توی جیبش کلیدی برمیداره و در زنگ زده ی قهوه ای رنگ رو باز میکنه
با خجالت دستی به گردنش میکشه و پسر رو اول میفرسته داخل
-: " اِم از پله ها برو پایین"

راهرو و راه پله ها اونقد باریکه که جا فقط برای یه نفر هست، لامپ ضعیف نارنجی رنگ راه پله ی تنگ رو کمی روشن کرده، دیوار گچی و جاهایی گچ ها ریخته یا نم داده وجود داره
پسر اروم از پله ها پایین میره، کمی بی حاله و به زور و با پلک زدن زیاد سعی میکنه دیدش رو بهتر کنه تا از پله ها نیوفته
بعد از یک طبقه پایین رفتن جلوی در رنگ و رو رفته ی سبز رنگی می ایستن
کای مشغول باز کردن در میشه که صدای زنی باعث میشه هردو به سمت بالای پله ها نگاه کنن
-: " هی، بالاخره پیدات شد؟ نمیخوای اجاره ی ماه قبلت رو بدی؟"

پسر نوچی میکنه و سعی میکنه به زن کوتاه قد تپل با موهای فر و پیراهن بلند قدیمیِ بنفش رنگ لبخند بزنه
-: " هی اجوما، زودی میدمش امشب مهمون دارم غر زدن رو بذار برا فردا لطفا."

میگه و سهون رو با باز کردن در به داخل خونه هل میده
-: " مااااام"

داد میزنه و پسر کناری از تعجب کمی از جا میپره
از کنار اپن کوچیکی که آشپزخونه ی کوچیک رو از بقیه ی خونه جدا میکرد، ویلچری وارد فضای کوچیک خونه میشه
-:" اومدی؟ اوه.. سلام."

سهون به نشونه ی سلام دولا میشه و زن لبخند شیرینی میزنه
-: " خوش اومدی، بیاین تو بیاین تو"

پسر جلو میره و گونه ی زن رو میبوسه
-: "نمیخوای بهم معرفیش کنی؟"

از مدل پرسیدن سوال مادرش میخنده و به سهون که همچنان به حالت معذب جلوی در ورودی ایستاده بود اشاره میکنه
-: " سهون، یکی از شاگردام"

𝑺𝒊𝒍𝒆𝒏𝒕 𝑺𝒚𝒍𝒍𝒂𝒃𝒍𝒆𝒔Where stories live. Discover now