part 4

68 19 12
                                    

شماره ی اریکو گرفتم و دوباره زنگ درو فشار دادم.

پوف. شرط میبندم یا خوابه یا هدفونو گذاشته رو گوشش داره بازی میکنه.

از حرص چند تا لگد به در زدم که بالاخره در باز شد و اریک با شلوارک ظاهر شد.

هولش دادم تو و رفتم داخل.

- قفل درو عوض کردین؟
گفتم و خریدا رو گذاشتم رو اوپن آشپزخونه.

اریک- آره مامان عوضشون کرده. کلیدشو بگو بهت بده.

از وقتی مامان و بابا طلاق گرفتن اریک با مامان زندگی میکنه و من با بابا. و البته اون دختره ی نچسب سوفیا.

کتمو در اوردم تا آویزونش کنم.

- چرا؟

اریک خمیازه ای کشید و جوابمو داد:
- خراب شده بود.

رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به جا دادن خریدا تو یخچال.

- شب میمونم همینجا. حوصله سوفی رو ندارم.

کمرشو به اوپن تکه داد و دستاشو هم گذاشت روش.

اریک- من شب نیستم.

در یخچالو بستم و نگاش کردم.

- کجایی؟

اریک- مهمونی.

مکثی کرد و ادامه داد:
-راستی آیدن رو یادته؟ دوست دبستانم که می اوردمش خونه، کلاس شیشم مهاجرت کرد؟ تازه برگشته. مهمونیم واسه خوش آمد گویی اونه. توعم بیا.

یادم بود. حتی همسایه هم بودیم و من وقتی از اینجا رفت واشینگتن تو همون بچگی خیلی ناراحت شدم.

- آخی برگشته؟

اریک لبخند پهنی زد و گفت:
- آره دلت واسه دعوا کردن باهاش تنگ شده بود؟

خندیدم.

- آره. میام. به ملانی هم بگم بیاد؟

شونه هاشو بالا انداخت.

اریک- بگو.

دوباره کتمو برداشتم و پوشیدمش.

- پس من میرم آماده شم. شب میبینمت.

زنگ زدم به ملانی و بهش خبر دادم. اون گفت که میاد خونمون که با هم حاضر شیم و همینطورم شد. ساعت 7 اومد خونمون.

سوفیا هم کلی غر زد که چرا وقتی مهمون دعوت می کنم بهش خبر نمیدم و منم بهش یاداوری کردم که به اون ربطی نداره.

ملانی همونطور که خط چشمشو میکشید گفت:
- واقعا دلم مهمونی می خواست. امشب خودمو با الکل خفه می کنم و هر چقدر دلم خواست میرقصم. شاید حتی با دوست پسر جدیدمم آشنا شدم تا چشمای بی خاصیت اون استفن در بیاد.

یه پیراهن سورمه ای از بین لباسام انتخاب کردم که یه کمربند کلفت میخورد و ازش یه زنجیر اویزون بود و پوشیدمش.

- باهاش حرف زدی؟

در خط چشمو بست و شروع کرد به پوشیدن لباسش.
ملانی- آره. گفت که معذرت می خواد و مطمئن میشه که دیگه تکرار نمیشه. می خواست با اولین پرواز برگرده. زیپ لباسمو میبندی؟

تو بستن زیپش کمکش کردم و گفتم:
- تو چی گفتی؟

ملانی- گفتم که امیدوارم هواپیماش سقوط کنه.

زدم زیر خنده.

- خوب کاری کردی. بریم دیگه؟

آره ای گفت و بعد از برداشتن کیف دستیامون از خونه بیرون رفتیم. اریک اومد دنبالمون و رفتیم به یه باغ خارج شهر که ظاهرا مهمونی اونجا بود.

کنار چند تا ماشین دیگه پارک کرد و رفتیم داخل ساختمونی که وسط باغ قرار داشت.

دوست داشتم زودتر ببینم آیدن بعد این همه سال چه شکلی شده. اون همسن اریک بود و الان باید 24 سالش شده باشه.

اریک جمعیتو از نظر گذروند و مثل این که چیزی که میخواستو پیدا کرد که لبخند زد.

اریک- بچه ها بیاین به آیدن نشونتون بدم.

گفت و به طرف مکان مورد نظر راه افتاد. من و ملانی هم به دنبالش. ناخوداگاه منم لبخند رو لبم شکل گرفت.

داشت میرفت طرف یه پسر که تو دستش لیوان مشروب بود و داشت با یه پسر دیگه حرف میزد. نزدیک تر که شدیم قیاقشو تونستم تشخیص بدم و لبخندم جمع شد.

اریک- آیدن! چطوری پسر؟

همدیگه رو بغل کردن و بعد اریک اشاره کرد به من و گفت:
- النا و دوستش.

برعکس من آیدن لبخندش عمق گرفت و با اون چشمای براقش زل زد بهم.

دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:
- ما از قبل با هم آشنا شده بودیم. مگه نه؟

گاد. حتما باید اونی که تو فرودگاه منو از زیر دستای اون جنده خانوم در اورد آیدن باشه؟؟ یا شایدم برعکس.. آیدن حتما باید همون موقع که دختره پرید رو سرم پیداش میشد؟ هوف.

ملانی که دید دست آیدن تو هوا مونده و من همینجوری وایسادم نگاش می کنم به جام بهش دست داد.

ملانی- خوشبختم.

اریک نگاشو بینمون چرخوند و گفت:
- چه خبره؟ همو دیده بودین؟

قبل این که آیدن بخواد چیزی بگه خودم جواب دادم.

- نه. منظورش همون بچگیمونه.

این بار من دستمو به طرفش دراز کردم.

- خوشحال شدم دیدمت. بزرگ شدی.

دستمو فشرد و گفت:
- بایدم میشدم.

Be who you want to beWhere stories live. Discover now