part 27

40 10 4
                                    

تصمیم گرفته بودم یه فروشگاه اینترنتی لباس بزنم. چند تا طرح داده بودم به خیاط و از هر کدوم یه دونه فعلا دوخته بود تا برم باهاشون عکس بگیرم بزارم تو پیجم.

با آیدن اومده بودیم بیرون تا با اون لباسا عکس بگیریم.

دوربینو تو دستم جا به جا کردم و کادر عکسو تنظیم کردم.

- یکم چپ تر وایسا.

رفت سمت راست و من با خنده گفتم:
- نه چپ من.

وقتی تو حالت مناسب وایساد شروع کردم به عکس گرفتن ازش.

- چه حسی داری دارم معروفت میکنم؟

خندید و اومد طرفم. شونه هاشو چسبوند به شونه هام و دوربینو ازم گرفت تا عکساشو ببینه.

آیدن- از خوشحالی دارم میمیرم. معلوم نیست؟

با شونم به شونش ضربه ای زدم و هلش دادم ولی اون برگشت سر جاش.

آیدن- خب برو وایسا عکسای تو رو هم بگیرم.

وقتی عکاسیمون تموم شد رفتیم از دکه ای که نزدیکمون بود بستنی گرفتیم.

دستمو حلقه کردم دور دستش و همونطور که به بستنیم لیس میزدم به دختری که قلاده ی سگشو گرفته بود و اورده بودش پیاده روی خیره شدم.

- آیدن؟

برگشت طرفم و با دستمال کنار لبمو تمیز کرد.

آیدن- شبیه بچه ها بستنی میخوری. تو چقدر نازی‌.

خندیدم و حرفمو زدم.

- میای یه گربه به سرپرستی بگیریم؟

لبخندش از رو لبش رفت و وایساد. منم یکم جلوترش وایسادم و با تعجب برگشتم طرفش.

آیدن- النا من میخواستم یه چیزی بهت بگم.

تعجبم جاشو به استرس داد. رو به روش قرار گرفتم و گفتم:
- خب؟

آیدن- من فقط برای 6 ماه اومده بودم اینجا. به خاطر تو یکم برگشتنم به تاخیر افتاد ولی... النا من باید برگردم واشینگتون.

گیج و گنگ خیره شده بودم به لباش که تکون میخورد. بستنیم آب شد و چند قطره ریخت کنار کفشم که باعث شد به خودم بیام و به پایین پام و قطرات بستنی خیره شم.

یکم رفتم عقب تر و سرمو بلند کردم تا به آیدن نگاه کنم.

- منظورت چیه؟

جواب سوالم واضح بود ولی من میخواستم که اون همه ی تصورات تو ذهنمو رد کنه. اون حتی برنامه ی یه سال دیگشو هم با من هماهنگ کرده بود ولی میخواست به این زودی منو تنها بزاره؟

آیدن بستنیشو انداخت تو پلاستیک خوراکیایی که دستش بود و اومد جلو و دستاشو گذاشت رو دو تا شونم.

Be who you want to beحيث تعيش القصص. اكتشف الآن