The Ultimate Love Part7

335 102 45
                                    

The Ultimate Love-Confess

آروم کردن کای خیلی کار سختی براش نبود
نمیدونست چطور ولی قلبش کمک کرد تا اون کوچولوی ترسیدشو تا زمانی که تو بغلش خوابش ببره،بتونه اروم نگه داره
به صورت غرق خوابش نگاه کرد و لبخندی زد
اونشب خیلی چیزا براش اتفاق افتاده بود
خیلی عجیب غریب میشد اگه اینو به زبون میاورد ولی از ترسیدن کای خوشحال بود
همونجور که به چشمای بستش زل زده بود دستش بدون توقف بین موهای پسرکش در رفت و آمد بود
کی فکرشو میکرد اینجور پیش بره !!
اون هنوز تو ذهنش داشت برنامه نزدیک شدن به کایو میچید ولی امشب با یه معجزه الهی اون پسرو بغل کرده بود و تونسته بود ساعت ها تو بغلش نگهش داره
حتی حالا اون رو تخت اون..
تو اغوش گرم اون...
درحالی که عین بچه ها از ترس قبلیش پیرهن مردونه سهونو تو دستش گرفته بود خوابش برده بود
چقدر که حس اون سنگینیو رو بازوش دوست داشت...
لبخندش بزرگتر شد و خم شد بوسه سبکی به گونه کای زد
کای سریع تکونی خورد و با نفس عمیقی یکم پلکاشو تکون داد و بینشونو به اندازه نازکی تار موهاش باز کرد
سهون که میدونست کای هنوز خوابالوعه و خودش با بوسش بیدارش کرده بدون عقب بردن سرش با لحن ارومی برای دوباره خوابوندن کای زمزمه کرد:هیش...بخواب من اینجام...هیش...بخواب عزیزم
با دوباره بسته شدن پلکای معشوقش سرشو اروم به سرش تکیه داد
با فکر به اینکه پسر کوچولوش دوباره تو بغلش غرق خوابه زمزمه کرد:از کجا تو زندگیم پیدات شد که انقدر عاشقم کردی...منی که همیشه برای مشکلاتم راه حل داشتم حالا حتی از یه لمس ساده میترسم...اگر بقیه میفهمیدن اوه سهون به چه وضعی افتاده...اونم
بخاطر یه پسر کیوت...مطمعنا به تیمارستان تحویلم میدادن
اروم خندید که ضربان قلب جفتشون بالاتر رفت
صداشو اورد پایینتر و با لحن پچ پچ درحالی که به مژه های پسرک زل زده بود گفت:تا اخر دنیا هم بشه صبر میکنم تا یه روز بتونم راحت حسامو بهت بگم...نه وقتی خوابی
کای اول به گوشاش شک کرده بود
ولی مثل اینکه درست میشنید !!!
این واقعا یه اعتراف بود ؟؟
حدصاش درست بودن،اون دکترشو عاشق خودش کرده بود!
ولی چطور؟
اصلا فکر نمیکرد لایق عشق باشه...
اونم با وجود نقص هایی که داشت
حس میکرد داره عقلشو از دست میده
اروم اروم پلکاشو باز کرد که باعث شد سهون کاملا خفه بشه
اگه میگفت وحشت کرده دروغ نبود
اره ترسیده بود
از اینکه حرفاش شنیده شده و از خط قرمز فرضیشون رد شده باشه
چند ثانیه به چشمای بی‌مقصد کای نگاه کرد و با لحنی که نگرانی،طبق معمول،توش بود گفت:بیدارت...کردم؟ببخشید...
ولی ایندفعه برخلاف دفعات قبل کای نمیتونست زبونشو نگه داره
نفس عمیقی کشید تا کلمات رو لباش بشینن
انقدر ذهنش مشغول بود که ناخواسته دیگه مودبانه و سوم شخص حرف زدنم کنار گذاشت:واقعا منو دوست داری؟ من فکر نمیکنم اینطور باشه...مطمعناً فقط دلت برام سوخته
فقط یک ثانیه کافی بود که سهون تغییر کنه
با اخم بزرگی یکم رو ارنجش بلند شد
حتی عصبانیتش رو لحنش تاثیر گذاشته بود:ببخشید؟مگه من چیم؟یه خیّر؟نکنه یتیم خونه باز کردم؟چرا بخاطر دلسوزی باید از یکی خوشم بیاد؟نه نه....اصلا مگه درک ندارم که فرق دلسوزی و دوست داشتنو بفهمم؟
دستشو از زیر سر کای در اورد و با حرص نشست
سعی کرد با چنگ زدن موهاش و عقب دادنشون خودشو اروم کنه:عشق من کاملا هم واقعیه...اگه الکی یا هوس بود مطمعنا تا الان یه کارایی کرده بودم نه؟راحت بود برام وقتی تو توی خونه خودم تنهایی!
کای با شرمندگی یکم خودشو بالا کشید و با نشستن پشتشو به تاج تخت تکیه داد:منطقی نیست...منو ببین...اخه واقعا امکان نداره معشوق بشم
سهون که تحملش تموم شده بود داد زد و کایو از جا
پروند:درمورد خودت درست حرف بزن
چشماشو چند ثانیه بست
هیچکس حق نداشت درمورد کایش اینجور حرف بزنه،حتی خود کایش
چندتا نفس گرفت تا اروم بشه:ببین کای....میتونی باورم نکنی...ولی برخلاف شخصیتی که نشون میدم من از ته قلبم به عشق باور دارم...حتی احمقانه تریناش...
با باز کردن چشماش یکم خودشو جلو کشید و دستای کایو گرفت:من نگفتم قبولم کن یا زورت که نمیکنم...قرارم نیست جلوت طوری رفتار کنم تا کلافه بشی چون تو وَهله اول قول دادم درمانت کنم
نگاه عاجزشو به صورت بی حس پسر داد:ولی لطفا بهم شک نکن...من آدم بده داستان زندگیت نیستم...حتی شخصیت اصلیشم نیستم...مثل یه رهگذر بهم نگاه کن...ولی...رهگذری که هرکاری برات میکنه
با کشیده شدن دست کای از توی دستاش با ناامیدی دستاشو گذاشت رو پاهاش
کای لباشو جمع کرد و علنا غر زد:چرا نمیزاری منم حرف بزنم...دقیقا عین دکترا رفتار میکنی...اره من اعتماد به نفس قبول خودمو ندارم ولی به این معنی نیست که به تو شک دارم...من....من فقط باور نمیشه یه آدم کاملی مثل تو از یه آدم
ناقص مثل من خوشش بیاد....اره جوابی فعلا ندارم چون نمیدونم میخوام با زندگیم چیکار کنم ولی ازت سوال کردم تا روش فکر کنم
چشمای سهون گرد شدن:روش فکر کنی؟رو چی؟
کای هم متقابلا با تعجب جواب داد:این حرفات مگه یه اعتراف به عشق نبودن؟خب به قبول کردن و نکردنش دیگه...
وقتی دید هیچ صدایی از سهون درنمیاد با نگرانی یکم خودشو کشید جلو:سهون...اوه سهون...یااا دکتر اوه!!!
دستاشو جلوش تکون داد و با لمس بازوهاش سریع گرفت و تکونش داد و با وحشت داد زد:یااااااا نمیریااااا
سهون که برای اولین بار تو زندگیش داشت این حسارو تجربه میکرد همزمان با ریختن اشکایی که از ناکجا آباد وسط مردونگیش درومده بودن خودشو جلو کشید و محکم کایو بغل کرد
تنها چیزی که الان میخواست بودن اون پسر بین بازوهاش بود
حالا که اون حداقل تو لیست افکارش گذاشته بودتش میتونست نفس راحتی بکشه:فکر کن...هرچقدر میخوای...تا هرکی که میخوای...من دائم تو فاصله چند سانتیتم...
کای که خندش گرفته بود پیشونیشو گذاشت رو شونه سهون
همون شونه‌ای که دیشب از تمام کابوسا و ترساش نجاتش داده بود:خدایا...دکتر اوه تو واقعا کارو به کلمات میکشونی...شرم اوره...

The Ultimate LoveWhere stories live. Discover now