The Ultimate Love-Goodnight kiss 2
مسیری که هر روز نیم ساعته طی میکرد سر یک ربع طی شد
ولی باز با اینحال بخاطر گریه اروم کای و صدای لرزونش که نشون میداد چقدر از طرف حس سیاه ترس تحت فشاره مسیر براش یک عمر طول کشید
وقتی به سختی تونست ماشینو تو پارکینگ مجتمعش پارک کنه سریع کیف و کتشو با همون دست ازادش قاپید و پیاده شد:کای من رسیدم خونه...الان میام بالا
برای اولین بار تو زندگیش به صاف پارک شدن ماشین یا قفل بودن یا نبودن درش توجه نکرد
با قدمای بلندی خودشو به اسانسور رسوند
دقیقا نفهمید چطور توی اسانسور منتظر موند و یا چطور خودشو به در واحدش رسوند
اون لحظه فقط اون پسری که خونه تنها ول کرده بود براش مهم بود
وقتی رمز درو زد و اومد تو چراغای هالو روشن کرد بالاخره گوشیو قطع کرد و پسرکشو صدا زد:کای...کجایی
از طرف دیگه کای که تمام مدت سعی میکرد سهون فرضیو کنار خودش داشته باشه و با فشار دادن گوشی به گوشش بقبولونه که اون دکتر مهربون پیششه و نباید بترسه با شنیدن صدایی که ایندفعه واضح بود و نیازی به گول زدن مغزش نداشت گوشیو پایین گذاشت و با گذاشتن دستاش رو پارکت یکم
خودشو کشید جلو
سهون که توقع دیدن کایو درحالی که پشت کاناپه رو پارکت سرد نشسته بود و هنوز میلرزید نداشت هینی کشید
صورت اون پسر از اشکاش کاملا خیس بود و از مردمکای درحال جستجوش میشد فهمید که دنبال کیه
سهون وقت بیشتری تلف نکرد
کیف و کتشو انداخت زمین و با دراوردن کفشاش با قدمای تند خودشو به کای رسوند
به محض زانو زدن جلوش یه دستشو رو گونه یخ پسر ترسیده گذاشت:هیش...منم...چیزی نیست همش خواب بود
برخالف لحن سهون که سعی داشت ارومش کنه،کای انگار تمام مدت منتظر یجای امن برای خالی شدن بود
گریش شدت گرفت و صدای هق هقای گرفتش سکوت خونرو کاملا درهم شکست
سهون نمیدونست چیکار کنه
هیچوقت کسیو تو زندگیش نداشت که بخواد موقع گریه کردن ارومش کنه
نگاه گیجشو بین اجزای صورت پسر بچه ۲۱ ساله جلوش چرخوند و بعد تنها چیزی که به ذهنش میرسیدو انجام داد
با یکم جلو کشیدن زانوش دستاشو دور پسر حلقه کرد و سرشو تو سینش قایم کرد
داشت سعیشو میکرد
خوب یا بد نمیدونست ولی میخواست اشکای کای که مثل اسید دونه دونه رو قلبش فرود میومدن تموم بشن
تاحالا ندیده بود یه پسر انقدر مظلومانه گریه کنه
یه دستشو برد بالا و بین موهای پسر کشید:باشه کای...اشکالی نداره من دیگه اومد...هیچی نمیتونه اذیتت کنه...من مراقبتم عزیزم
با حرفای دکتر مهربونش یجایی ته قلب کای شروع کرد گرم شدن
از وقتی سرش رو سینه بزرگ و محکم مرد روبهروش فرود اومده بود دیگه هیچی دست خودش نبود
چندسالی میشد که بعد کابوساش هیچکس ارامشو بهش برنمیگردوند
ولی مثل اینکه الان فرق داشت
اون وحشتی که بعد هر کابوس تا روزها براش ادامه داشت با صدای اروم کنار گوشش و حرکت انگشتای بلندی بین موهاش داشت از بین میرفت
یه دستشو اورد بالا و بی توجه به لرزشش کنار صورتش،رو سینه سهون گذاشت
تاپ...
تاپ...
حس اون ضربه های اروم زیر انگشتاشو نمیتونست توصیف کنه
ناخواسته با دقت به ضربان قلب سهون گریش اروم و ارومتر شد
سهون وقتی دید پسرکش دیگه هق هق نمیکنه و فقط عین یه بچه کوچیک که اسباببازیش شکسته گاهی دوتا قطره اشک میریزه و بینیشو بالا میکشه سرشو یکم به سمت صورتش خم کرد تا از وضعش مطمعن بشه:الان بهتری؟
کای با حس صدای نزدیک شده سهون توجهشو از قلب تو دستش گرفت و سرشو یکم به سمت منبع صدا چرخوند:من...واقعا ترسیده بودم...متاسفم
وقتی سکوت سهونو شنید فکر کرد دکترشو بخاطر بچه بازیش عصبی کرده
ولی طرف دیگه ماجرا سهونی بود که با دیدن صورت کای از اون فاصله کم
وقتی میتونست نفسای گرم و تندشو رو صورت خودش حس کنه...
حرف زدن که هیچ،نفس کشیدنم یادش رفته بود
حس میکرد کل سیستم بدنش بهم ریخته
لعنت به خلاقیت خدا
اون یه اثر هنری بود...
وقتی پسر سعی کرد خودشو عقب بکشه سهون دستاشو محکمتر کرد و بالاخره جواب پسرو داد:اشکالی نداره...شیفتم تموم شده بود...وقتی اونجوری زنگ زدی خیلی نگرانت شدم
واقعا ابراز احساسات انقدر برای دکترش راحت بود؟
کای که حس میکرد داره دیوونه میشه
از وقتی اومده بود تو این خونه سهون دائم و هر لحظه حساشو بهش میگفت
منو ترسوندی...
نگرانت شدم...
خیلی بامزهای...
من گشنمه....
خستم....
بخوابیم...
ببینیم...
بخونیم....
چطور میتونست اینکارو بکنه؟
یجور رفتار میکرد انگار هزاران ساله که کایو میشناسه
مردمکاشو برای پیدا کردن منبع اونهمه حسش چرخوند
و ناخواسته مستقیم رو مردمک چشمای سهون قفلشون کرد
نمیدونست با اینکارش چه بلایی سر سهون اورد
سهون با شصتش گونشو از اشک پاک کرد و سعی کرد تمرکز کنه
نمیخواست پل هایی که ساخته بودو بخاطر صبور نبودن تبدیل به خاکستر بکنه:بهتره بریم صورتتو بشوریم...باید گرسنه هم باشی
با بالا پایین شدن سر کای از زیر بازوهاش گرفت و کمکش کرد بلندشه
وقتی لرزش پاهای ترسیدشو دید پرسید:ضعف کردی؟
کای با خجالت تمام جواب داد:هر دفعه که
میترسم...عضلاتم...شل میشن..
خدایا !!!!
انگار این پسر مستقیم از کتابای دنیای یونیکورنا درومده بود
انقدر فانتزی و کیوت؟
سهون مگه میتونست اعتراضی کنه؟
نه!!
از خداشم بود
خم شد و تو یه حرکت بدن پسرو از زیر زانو و پشتش تو بغلش بلند کرد:اشکالی نداره من مراقبتم
کای ناخواسته برای نیوفتادن یه دستشو دور گردن و اونیکیو رو سینه سهون که جزء مکانای جدید مورد علاقه ته قلبش شده بود گذاشت:کمرتون...درد میگیره..
سهون ناخواسته در جواب اونهمه خواستن با بوسیدن موهای کای یه سوراخ کوچیک تو احساساتش ایجاد کرد که بتونه نفس بکشه
چرخید و راه افتاد سمت اتاق پسرک:نگران نباش
عزیزم...تو خیلی سبکیخب بچهها بازم ممنون که وقتتونو میزارید و میخونید
ولی یکم ناراحتم 😔😔
تعداد خوانندهها چرا با لایکا نمیخونه؟
ببینم ایندفعه چیکار میکنیدا
راستی دوستان چون خیــــــلی پرسیدید اینجا تکرار میکنم،این مینی فیک قرار بود سداند باشه،ولی به درخواست شما دارم یه ورژن هپی اندم برای قسمت اخر مینویسم،پس میشه دوتا ورژن سد و هپی اند که هرکدومو خواستید میتونید بخونید🤗🤗
ESTÁS LEYENDO
The Ultimate Love
Fanficاسم مینی فیک:عشق نهایی تعداد چپترها:نامشخص کاپل:سکای ژانر:انگست،اسمات،امپرگ،روزمره،درام،سداند نظرات و پیشنهادتون و ارتباط با من: telegram:@SehxaodLi Instagram:loveable.babykitten