The Ultimate Love Part5

366 102 49
                                    


The Ultimate Love-goodnight kiss

زمان داشت خیلی سریع میگذشت...
سریعتر از تلاش‌های سهون!
یک هفته از اون شبی که کای باهاش خوب برخورد کرده
بود میگذشت
تو این یک هفته شب و روز
ثانیه به ثانیه
دقیقه به دقیقه
ساعت ها تلاش کرده بود تا بتونه خودشو به کای نزدیک و نزدیکتر بکنه
ولی لعنت...
نزدیک شدن به اون پسر زیادی سخت بود
اون گاهی بهش لبخند میزد و بعد ممکن بود،چند ساعت بعد برگرده به حالت مودبش و بینشون خط قرمز بزاره
سهون هیچوقت تو زندگیش انقدر گیج نشده بود
انقدری که به این چیزها فکر میکرد تمام طی روز سرکار ساکت بود و هروقت وقت گیر میاورد تو افکارش غرق میشد و به یه نقطه خیره میموند.
این کاراش باعث شده بود همه پرستارا درمورد از دست دادن عقل دکتر جوونشون پچ پچ کنن.
وقتی شیفتشو تموم کرد چارتشو گذاشت رو میز،
یه روز دیگه هم تونسته بود از افکارش جون سالم به در ببره
با خستگی نگاهشو به پشت کانتر داد:پرستار جانگ اینو چک کن و داروهای جدیدو....
با زنگ خوردن گوشیش چارت بیمارای بخشو گرفت
جلوی پرستار و همزمان با دست دیگش گوشیشو از جیب روپوشش دراورد و قبل جواب دادن حرفشو کامل کرد:دارو برای چند نفر اضافه کردم با دقت چک کنید و اضافه کنید
نگاهی به صفحه گوشیش کرد و با دیدن شماره خونه ابروهاش پرید بالا
تاحالا نشده بود کای از خونه بهش زنگ بزنه!
اونم این ساعت!!!
کای میدونست که اون تقریبا کارش این ساعت تموم شده
نگران شد
سریع گوشیو جواب داد:کای چیشده؟
بعد چند ثانیه صدای زمزمه وار کای شنیده
شد:سه...سهون شی
اخم سهون بیشتر شد
با قدمای سریعی رفت سمت اتاقش تا سریعتر لباساشو عوض کنه:صداتو میشنوم کای بگو
کای چندبار نفسای لرزون کشید که واضح به گوش سهون شنیده شدن:میگم...میگم شما کی میاین خونه؟من...خب...خب راستش...میترسم
سهون مکث کرد و با تعجب ابروهاش پریدن بالا
احتمالات کمی بود که میتونست یه ادم کورو بترسونه
به خودش اجازه داد که بخاطر نگرانیش بپرسه:از چی میترسی کایا ؟!
کای بغضشو قورت داد:من...خواب بودم...بعد...بعد خواب خوبی نمیدیدم...با رعدو برق بیرون پریدم...
بخاطر اشکاش و ناموفقیتش تو کنترل گریش صدای بالا کشیدن بینیش بلند شد:بعد...الان خیلی میترسم...سهون شی...میشه لطفا...تروخدا بیاید خونه
سهون روپوششو فقط انداخت رو میز و بعد برداشتن کیفش از اتاقش سریع زد بیرون
سعی کرد معشوقشو که اونجور داشت پشت تلفن گریه میکرد اروم کنه
چون لعنت به خدایان....اون صدای بغضی داشت قلبشو سوراخ میکرد:کایا...گریه نکن عزیزم...من الان دارم میام خونه...تلفنو قطع نمیکنم تا برسم باهام حرف بزن...من همینجا پشت گوشیم...باشه عزیزم؟
پسر ترسیده که بخاطر حضور غیر فیزیکی پسر یکم
داشت اروم میشد جواب داد:لطفا تلفنو قطع نکنید
لبخندی لبای سهونو پوشوند
با رسیدن به ماشینش سریع دزدگیرشو زد و نشست
با یه دست رانندگی سخت بود اونم وقتی که بخاطر حال کای استرس گرفته بود ولی اون باید بخاطر عشقه ترسیدش تلاششو میکرد:قطع نمیکنم...خیالت راحت باشه...بگو ببینم چه خوابی داشتی میدیدی که اینجور ترسوندتت؟
کای که یکم خجالت زده بود با مکث طولانی جواب
داد:روزی که...کور شدم..
این جمله به اندازه هزارتا گدازه دل سهونو سوزوند..
عشق کوچولوش هنوزم بعد این همه سال به وضعش عادت نداشت و اینو دیگه نمیتونست پنهون کنه...
نه وقتی که اونجور ترسیده بود...

The Ultimate LoveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang