The Ultimate Love part2

388 110 31
                                        

همزمان با گوش دادن به توضیحات پرستار به داخل اتاق و پسری که رو تخت داشت درد میکشید نگاه میکرد

ذهنش خیلی درگیر بود

از وقتی برای چک کردن صحنه تصادف پیاده شده بود و چهره پسرو دیده بود تو ذهنش هکش کرده بود

اون چهره دقیقا همونی بود که همیشه برای بقیه زندگیش تصور میکرد
ایده‌آلش...
تایپش...
رویاش...

همونی که میخواست بقیه عمرشو با نگاه کردن بهش بگذرونه

سهون با اینحال که یه ادم منطقی بود،اعتقاد قوی‌ای به عشق و نیمه گمشده داشت

رابطه‌های الکی نمیخواست برای همین همیشه نیاز جنسیشو از بار تأمین میکرد و نمیزاشت اون رابطه از یه رابطه یک شبه فراتر بره

ولی حالا چیشده بود!

نیمه گمشدش...
کسی که بالاخره بعد بیستونه سال بهش رسیده بود

نمیتونست اونو ببینه!!

وقتی تو بیمارستان فهمیده بود که اون نابیناس حس شکست بهش دست داد

انگار که یه مشکل به هزاران مشکلش اضافه شده

بود
ولی بازم با اینحال نمیتونست ازش بگذره چون اون حسی که داشت خیلی قوی بود
میدونست این همون پسریه که میتونه عاشقش بشه و عمرشو باهاش بگذرونه

پس اون حالا اینجا وایساده بود،پشت در اتاق اورژانس و نظاره‌گر گچ‌گرفته شدن پای پسر کوچیکتر

وقتی پرستار وسایلشو جمع کرد سهون به خودش اجازه داد که بالاخره بره داخل

با قدمای ارومی خودشو به تختی که کای روش بود رسوند:درد پات بهتره؟

کای که توقع این صدای نزدیکو نداشت یکم پرید و سرشو به سمتی که صدا ازش اومده بود چرخوند

سهون خودشو معرفی کرد:اوه سهونم...کسی که بهتون زد

کای سرشو تکون داد:عا...بله...ممنون که کمکم کردید

بخاطر لحن مودب و معذب کای لبخندی رو لب سهون اومد که از چشم کای دور موند:خواهش میکنم...باید کمکتون میکردم اشتباه از من بود

کای سریع و تند تند دستاشو تو هوا تکون داد:نه نه اصلا اینطور نیست...من وقتی چراغ قرمز بود اومدم وسط خیابون

سهون دهنشو باز کرد تا جمله * توکه نمیدیدی * رو بگه ولی دهنشو بسته نگه داشت
چند لحظه بینشون سکوت شد تا وقتی که باز سهون

شکوندش:میگم...خانوادهای داری که بهش زنگ برنم؟بیمارستان مرخصت میکنه ولی با این وضع نباید تنها بمونی

اه ناراحتی از بین لبای کای درومد:نه....متاسفانه تو این کشور کسیو ندارم...اشکالی نداره..مراقبت از خودم کار سختی نیست،خوب بلدمش

The Ultimate LoveWhere stories live. Discover now