The Ultimate Love-Tell him
با تموم شدن غذاش قاشقشو گذاشت رو میز
از اول غذا سهون ساکت بود
میتونست بفهمه که این نشونه ناراحت و دلخور بودن پسربچه بزرگشه
ناخواسته لبخندی زد و بی مقدمه با لحنی که دیگه معذب نبود ولی رگههایی از خجالت داشت پرسید:سهون...چرا هیچی نمیگی؟ازم ناراحتی؟
سهون چندبار پلک زد و بعد اروم نگاهشو اورد بالا
عجیب بود که اون پسر داشت باهاش اروم و بدون ضمیرای مودبانه حرف میزد
یکم طول کشید ولی بعد جواب دروغش از بین لباش
درومدن:من؟نه...ناراحت نیستم
کای اروم خندید:من قرار نیست بعد باز کردن گچم جایی برم...البته اگه خودت بزاری بمونم...منم دوست دارم که دیگه تنها زندگی نکنم....البته درمورد اون..حرفات...هنوزم وقت نیازه تا هضمشون کنم و بعد بهت یه جواب قطعی میدم
سهون نفس عمیقی از شلوغتر شدن سرش کشید
از بودن بیشتر اون پسر تو خونش لذت کاملو میبرد ولی...اگه اون قرار بود ردش بکنه و فقط همخونه بمونن...مطمعنا قلب سهون روز به روز بیشتر پر پر میشد
بخاطر افکارش که به رومئو شبیه بودن بیصدا خندید..
حتما کای هم ژولیتش بود!!
لب پایینشو چند ثانیه تو دهنش کشید و دقیقا زمانی که پسر کوچیکتر فکر میکرد قراره مورد ضربات کلمات عصبانی و جدی سهون قرار بگیره دکترش با لحن ارومی جواب داد:من عاشق پیشنهادتم...منم فکر نکنم بتونم بدون مراقبت ازت شبا بخوابم
کای فکر میکرد قلبش عقل نداره!
چرا برای یه حرفی که تو خیلی از دراماهای آبکی هم گفته میشد و اصلا جدید نبود انقدر هیجان زده شده بود!
حتی میتونست شدت تپشای قلبشو تا سر انگشتاشم حس کنه
به گفتن *اوهوم* ارومی راضی شد و با گرفتن لبه های میز اروم از جاش پاشد:پس...پس من میرم زودتر حاضربشم
وقتی چرخید سهون با خنده از روی تعجب گفت:مگه میدونی لباسات کجان!؟
کای لعنتی به خودش بخاطر فراموش کردن اینکه از وقتی اومده اونجا تا به امروز سهون تو همه کاراش کمکش میکرد فرستاد
چرخید سمت سهون و با گوشایی که داشتن به قرمز تغییر رنگ میدادن گفت:خب...خب تو اتاق منتظرت میمونم
سهون سعی کرد ببدون ایجاد صدا بخنده
کاملا متوجه خجالت پسر شده بود:باشه برو تو اتاق منم میام
کای سرشو چرخوند و همزمان با قدمای ارومش به سمت اتاق تو ذهنش خودشو مورد ضرب و شتم قرار داد.
تمام مدتی که سهون تو پوشیدن لباساش کمکش میکرد...
وقتی نشستن تو ماشین و سهون طبق معمول همیشه اطرافو به کای توضیح میداد...
وقتی رسیدن و سهون تنها صندلی خالی تو سالنو به کای اختصاص داد...
تمام مدت این قلب کای بود که اروم نمیگرفت
چرا تا الان ازین بیحیایی ها نکرده بود!؟
از خودش عصبانی بود چون خودش بود که داشت خودشو گیج میکرد
هی به قبل فکر میکرد و بعد به الانش
چرا قبلا قلبش اینجور دیوانه وار نمیزد!؟
نکنه فقط اثرات موقعیته؟
شایدم از استرسه!
با کلافگی دستی به موهاش کشید که سریع دکترش دوباره مرتبشون کرد:کالفه شدی؟چندتا دیگه نوبت ماست
کای اه عاجزی کشید و فقط سرشو تکون داد چون نمیتونست خودشو توضیح بده
وقتی نوبتشون شد این دستای سهون بودن که بازم عصارو بهش دادن و دست دیگشو محکم گرفتن
دکتر با دیدن کای بعد یه مدت طولانی با لبخند از جاش پاشد:کیم کای شی...خوشحالم دوباره میبینمتون...مطمعنا ازتون خوب مراقبت شده...رنگو روتون باز شده!
سهون زودتر از کای به حرف اومد و با لبخند مودبانه دستشو تکون داد:اینطور نیست...کای بدن قویای داره
دکتر سرشو تکون داد و به تخت وسط اتاق اشاره زد:مطمعنا همینطوره...کمکش کنید اونجا بخوابه
سهون چشمی گفت و با بردن کای سمت تخت کمکش کرد دراز بکشه
وقتی میخواست بره عقب این کای بود که دستشو فشار داد:میشه...پیشم بمونی؟
سهون نتونست لبخندشو پنهون کنه
دوباره محکم دست پسر کوچیکترو گرفت و شصتشو نوازشی روش کشید:اینجام...نترس
کای نگاه نگرانشو رو بینهایتش نگه داشت
دکتر بعد برداشتن دستگاه مخصوص اومد سمت گچ پای کای:خب...وقتشه از این خلاصت کنیم...فقط پاتو تکون نده
کای چشم ارومی با استرسی که طبق معمول بخاطر ندیدن اینکه چه خبره گفت
وقتی صدای روشن شدن دستگاهو شنید دست سهونو بیشتر فشار داد
ولی دکترش هیچ اعتراضی نکرد و فقط به لمس دستای داغ عشق کوچولوش ادامه داد
دکتر با ارامش شروع کرد به بریدن گچ ولی کای زیادی استرس داشت
برای همین بدون اینکه کنترلی رو پاش داشته باش تکون ریزی بهش داد که بخاطر نزدیکی پاش به تیغه دستگاه خط کوچیکی رو پاش افتاد
ولی کای که از سوزش یهویی وحشت کرده بود دستاشو یهو اورد پایین تا با گذاشتنشون رو تشک بشینه
ولی این اصلا فکر خوبی نبود ..!
یکی از دستاش تو دست دکترش بود و اون کاملا یادش رفته بود
برای همین وقتی یهویی دستاشو کشید پایین سهون بیچاره هم به جلو پرت شد
و چیز بعدی که اتفاق افتاد زیاد دور از ذهن نبود
کاشی های تمیز اتاق دکتر!
کفشای آلاستار پای سهون!
کشیده شدن به جلو بدون تعادل!
مطمعنا این اتفاق میوفتاد
ناله سهون از برخورد بینیش به لبه میله تخت درومد
دستشو از دست کای که شل شده بود کشید بیرون و صورتشو گرفت
دکتر بیچاره از ترس دستگاهو خاموش کرد:اقای اوه...خوبید؟
کای با شنیدن مورد خطاب قرار گرفتن سهون یکم حواسش جمع شد
سرشو چرخوند سمت جایی که دکترش بود
یا حداقل باقیموندههای دکتر عاشقش!
سهون اروم دستاشو از صورتش اورد پایین و با دیدن کف دست خونیش فاتحه بینی خوش تراششو خوند:خون...
YOU ARE READING
The Ultimate Love
Fanfictionاسم مینی فیک:عشق نهایی تعداد چپترها:نامشخص کاپل:سکای ژانر:انگست،اسمات،امپرگ،روزمره،درام،سداند نظرات و پیشنهادتون و ارتباط با من: telegram:@SehxaodLi Instagram:loveable.babykitten