The Ultimate Love part11

304 87 25
                                    

خدایی دلم نمیخواست آپ کنم :(
این چه وضعه تعداد vote های داستانه؟
اگه دوسش ندارید بگید خب آپ نکنم چرا سایلنت ریدری میکنید؟
اینو جدی میگم اگه این وضع ادامه پیدا کنه و هر دفعه رای‌ها نصف کمتر از تعداد خواننده‌ها باشن دیگه آپ نمیکنم
دیگه خودتون میدونید :( خدایی خب منم برای نوشتن این زحمت میکشم
امیدوارم از قسمت جدید لذت ببرید...

The Ultimate Love-did you just...!!


-فلش بک،روز باز کردن گچ-

تقریبا یک ماه بود که کای پیش دکتر اوه سهونش میموند
از روزی که سهون بهش اعتراف کرده بود همه چیز تو مغز و قلبش بهم ریخته بود
سهون اونشب واضح بهش گفته بود حق نداره به خودش توهین کنه
حالا کایی که تمام اون سالارو با سرزنش خودش و خرد کردن خودش تو ذهنش گذرونده بود ناخواسته تا تو ذهنش به خودش میتوپید صدای جدی سهون تو ذهنش اکو میشد *با خودت اینجور حرف نزن*
نفس سنگینی کشید و با شنیدن صدای در که بی موقع بود از افکارش که بازم داشتن غرقش میکردن درومد
سهون با دیدن کای اروم رو کاناپه لبخندش مثل همیشه رو لباش نقش بستن
کت و کیفشو رو اولین کاناپهای که دید گذاشت و سعی کرد با صداش توجه پسرو به خودش جلب کنه:کیم کای...سلام نمیخوای بدی؟من زودتر اومدم..
کای یکم تو جاش جابه‌جا شد و با کمک عصای بغل دستش از جاش بلند شد:ببخشید...سلام
سهون اروم خندید و سعی کرد جو معذب کایو از بین ببره:بالاخره امروز از دکتر وقت گرفتم...عصر میریم تا گچ پاتو باز کنیم
کای که واقعا از گچ کوفتیش کلافه شده بود لبخند بزرگی زد:واقعا؟یعنی کاملا بازش میکنه؟
سهون با رسیدن جلوش دستی به موهاش کشید:اره...
با فکری که تو ذهنش اومد لبخندش جمع شد
فکری که دقیقا تو ذهن کایم شکل گرفت:پس میتونم برم خونه؟! این عالیه
سهون چند ثانیه به صورت خوشحال جلوش زل زد
چرا فکر اینجاشو نکرده بود!!
اگه اون گچ باز بشه نخ اتصال اجباری اون دوتا هم از بین میره...
نباید اینجور میشد !
هنوز خیلی کارا بود که میخواست برای کای انجام بده
هنوز خیلی جاها بود که میخواست ببرتش
حرفا...
اون خیلی حرفای کوفتی داشت که بهش بزنه و جوابای زیادی بودن که میخواست بشنوه
نفس سنگینی کشید و با صدایی که ناراحتیش برای گوشای کای واضح بودن گفت:اره از دستم راحت میشی...
سرشو انداخت پایین و چرخید راه افتاد سمت اتاق:تو بشین...من یه دوش بگیرم بعد تا قبل دکتر رفتن ناهار بخوریم
کای دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه ولی بخاطر شنیدن صدای بسته شدن دری که احتمال میداد برای حموم باشه لباشو بست و نفس سنگینی کشید
خیلی واضح ناراحتی و حتی غمو تو صدای دکترش شنیده بود و این یجورایی شعله عذاب وجدان تو قلبشو روشن کرده بود
اروم دوباره رو کاناپه نشست
قلبش بهش تشر زد که میتونست مهربونتر باشه،مگه چه مشکلی داره؟خودشم از دکتر بدش نمیومد
موهاشو با کلافگی بهم ریخت و لعنت ارومی زیر لب فرستاد
بخاطر منطق مسخرش داشت خشک برخورد میکرد و خودشم میدونست این چیزی نیست که میخواد...
اخه کدوم ادم احمقی دلش میخواد تا اخر عمر باکره بمونه؟
البته راهبه‌ها!!
لباشو جمع کرد و سریع صلیبی کشید و زمزمه کرد: مسیح...متاسفم...قصد توهین نداشتم
دستاشو اورد پایین و با توهم قفل کردنشون زیر لب تایید کرد:باید رفتارمو درست کنم...چرا الکی پسش بزنم..
لباش اویزون شد و اروم اعتراف کرد:نمیخوام اینجور ناراحت باشه
وقتی سهون از حموم درومد و مشغول پوشیدن لباساش شد بلند گفت:ناهار چی دوست داری بخوریم؟کای نفس عمیقی کشید و ایندفعه با لحن خودمونی و غیر منتظره گفت:هر چی درست کنی...دستپختت باعث میشه هیچی بدمزه نباشه
سهون با شنیدن حرف کای با گیجی حولرو از رو سرش اورد پایین
یکم مکث کرد و بعد درحالی که مطمعن نبود گوشاش درست شنیدن گفت:خب...ممنون...!!!؟
کای دستاشو بین پاش بهم قفل کرد و لبخند کوچیکی زد
وقتی سهون از اتاق درومد بخاطر بوی شامپوش ضربان قلب کای بیشتر شد
تمام مدتی که دکتر مهربونش داشت غذا اماده میکرد داشت از بویی که تو کل سالن کوچولوی دکتر پیچیده بود لذت میبرد
طوری که زمان از دستش در رفت
وقتی صدای سهونو نزدیک خودش شنید یکم پرید:چی!؟
سهون نگاهشو بین اجزای صورت کای چرخوند و با نگرانی کنارش رو کاناپه نشست و دستشو رو بازوی پسر کوچیکتر
گذاشت:ببینم کای مطمعنی حالت خوبه؟
کای با خجالت خندید و دستی به پشت گردنش کشید:من خوبم... یه لحظه حواسم پرت شد
سهون با شک اهان ارومی گفت
با اینحال که خیالش راحت نشده بود ولی نخواست بیشتر پسرو اذیت کنه:غذا حاضره بیا بریم بخوریم
مثل همیشه کمک کرد پسر کوچیکتر از جاش پاشه و بردش سمت اشپزخونه
کای باید اعتراف میکرد عاشق این مراقبتای دکتر شده بود و یه حسی بهش میگفت هرچه زودتر قراره به حسای جدیدش اعتراف کنه

The Ultimate LoveWhere stories live. Discover now