part 5

810 214 40
                                        

  چشم های شاهزاده ی آلفا ساعت ها می شد که خیره به سقف باقی مونده و حلقه های سیاهی دورشون تشکیل شده بود.

موجودی که توی بغلش به آسودگی خوابیده بود هر از گاهی تکون میخورد و لب های درشتش رو به هم می مالید.

تمامی تلاش های پسر برای اینکه اون رو از خودش دور کنه با بن بست مواجه شدن چون اون امگا هر دفعه مثل کسی که چیزی رو گم کرد باشه دوباره بهش می چسبید و محکم بغلش می کرد.

برای تمام شب، آلفا نتونست چشم هاش رو روی هم بزاره و با فکری مشغول و امگایی که رایحه ی خنک و شیرینش مدام بینیش رو قلقلک می داد سعی میکرد اعصابش رو آروم کنه.

عادت کردن به شرایط جدیدش واقعا سخت بنظر می رسید!
دقیقا باید با امگایی که فکر می کرد اون با خواست خودش پا پیش گذاشته باید چیکار می کرد؟؟ توی افکارش غرق بود که ناگهان
دستی مثل یه سیلی دردناک به صورتش برخورد کرد و از جا پروندش.

با حرصی که باعث می شد فکش منقبض شه و دندون هاش رو روی هم بسابه به امگایی که حالا سرش رو توی گردنش فرو برده بود خیره شد.

اما با برخورد نفس های گرمی که گردنش رو مورد نوازش قرار دادن، تمام اون عصبانیت جای خودش رو به سرخی واضحی روی گونه ها و گوشش داد.

به عنوان شخصی که تمام زندگیش رو صرف وظایفش کرده، واکنش های افتضاحی در برابر تماس های فیزیکی داشت و اینکه از فرومون خوش بوی امگا هم خوشش اومده بود قضیه رو پیچیده تر می کرد.

نفس لرزونی کشید و به نور آبی رنگی که گرگ و میش شدن هوا رو نشون می داد نگاهی انداخت.
دیگه وقت این رسیده بود که از جاش بلند شه و چای صبح گاهیش رو برای خودش آماده کنه.

پس اینبار به آرومی خودش رو از حصار محکم دست های امگایی که توی خواب زیباتر بنظر می رسید خرج کرد و روی تخت نشست.

با حس دردی که توی سرش پیچید چشم هاش رو محکم روی هم فشرد و چند ثانیه توی همون حال باقی موند.
با صدای خش خشی که نشونه ی حرکت کردن اون امگا بود چشم هاش رو باز کرد و سرش رو کمی به سمتش چرخوند.

تهیونگی که با از دست دادن بالش انسانیش از خواب پرید، شروع به مالیدن چشم هاش کرد تا تصاویر رو واضح تر ببینه و با صدایی که در اثر خواب بم تر شده بود زمزمه کرد
_چیزی شده شاهزاده ی من؟
 
جونگ کوک به آرومی از جاش بلند شد و یقه ی بهم ریخته ی ردای سفیدش رو مرتب کرد.
_تو بخواب...من همیشه همین ساعت بیدار میشم.

تهیونگ با وجود اینکه بدجور دلش میخواست بگه به جهنم و سرش رو روی بالش بزاره، اما با کلی تلاش، بخش خود شیرینی وجودش رو روشن کرد و به سختی از جاش بلند شد.

_پس منم باید عادت کنم...تا بتونم به خوبی بدرقه تون کنم شاهزاده.
جونگ کوک نگاه ملایمی به سمتش انداخت و حس قلقلک عجیبی رو توی قلبش احساس کرد.

тнe lαѕт oмeɢαWhere stories live. Discover now