Part 14

386 54 31
                                    

پسرک با وجود دلخوریی که از دست خودش داد، سری از روی خجالت تکون داد و از اینکه ددی هانشو کاملا برهنه ببینه، به خودش لرزید.
هرچند که این چیزها باید خیلی قبل تر از اینا براشون عادی میشد. چرا که لوهان تونسته بود بارها و بارها بدن بی نقص پسرخوندشو برهنه ببینه و باهاش عشق بازی کنه.
ولی دنی...فقط توفیق دیدن اون بالاتنه مردونرو به دست آورده بود. که حالا و بنابه شرایطی که پیش اومد بود، میتونست بالاخره لخت ددیشو نگاه کنه.
############################################
هرجوری که بود بالاخره از اون تخت خواب دل کند و سمت حموم راهی شد.
صورتش حسابی پر بود از رد اشکهای خشک شده.
بدجوری احساس دلتنگی میکرد. بدجوری برای پناه بردن به آغوش امن تائو بیتاب شده بود.
انگار نه انگار که همین دقایق پیشین باهاش تماس گرفته و صداشو شنیده.
خیلی سخت بود که تظاهر به خوب بودن بکنه و لحن بشاشو به گوش تائو و همینطور کریس برسونه.
به گفته اونا، پنج روز دیگه برمیگشتن و کای حس میکرد این زمان بیشتر از پنج سال طول میکشه و طاقت صبر کردن نداره.
دلخور از این بابت، تن خستشو به حموم رسوند و تا پر شدن وان، تو سطح سرد و طاقت فرساش نشست.
به لطف اون داروها و پمادهایی که مرد سیاه پوش براش فرستاده بود، تا حدودی از درد شدیدی که پایین تنش داشت، خبری نبود.
آب ولرم هم میتونست به بهبودی و سرحالیش کمک کنه. خوب نبود که از این بیشتر وقتشو توی اتاق بگذرونه و از این بابت خونوادشو نگران ببینه.
حاضر شدنش سر میز شام، میتونست لبخند عمیقی و روی لبهای آقای وو به وجود بیاره.
به همین دلیل بعد از رفع خستگی و گذروندن دقایقی داخل وان، بیرون اومد و لباسهای زیبا و مرتبی و به تن کرد.
موهای بورش هنوز نم داشتن و روی پیشونیش ریخته بودن. شلوارک جینش با اون تیشرت زرد رنگ، ترکیب جالبی و به نمایش گذاشته بود.
حالا با این سر و وضع آماده، فقط کافی بود لبخندی تقدیم صورت بی روحش بکنه و مثل همیشه با انرژی و با طراوت به پایین بره.
چون از این لحظه به بعد و تا اومدن تائو و کریس، کای تصمیم به تظاهر کردن گرفته بود. تصمیم گرفته بود این چند روز و به همون بیبی سرحال و تخس تبدیل بشه که مرد سیاه پوش خواهان دیدنشه.
تصمیم گرفته بود برای گذروندن آخرین روزهای خوشش با اوه سهون مرموز، روی تمام بدیهاش چشم بگذاره و بی هیچ نگرانیی کنارش باشه.
اما فقط برای یک مدت کوتاه. فقط به شرط اینکه بعدا خیلی خوب این بی تفاوتیای مرد و جبران کنه.
بعدا کاری بکنه که برای همیشه اسم اوه سهون و از یاد ببره و برای اون تنها به یک خاطره تبدیل بشه.
...
رفتن کای به پایین و زودتر حاضر شدنش سر میز شام، همونطور که انتظارش میرفت، دل پیرمرد و حسابی شاد کرد.
خوشحال بود که تنها نوش، نسبت به کسالتی که صبح داشته، حالش کاملا خوبه و اینطوری و با این اشتیاق باهاش حرف میزنه.
هردوی اونا از ته دل لبخند میزدن. و کای به درستی متوجه این امر شده بود.
فهمیده بود که بی اونکه خودش چیزی و احساس کنه، به این مرد و محبتش وابسته شده.
فهمیده بود که داشتن خونواده جدیدش، خیلی دور از انتظار بوده و تحت تاثیرش قرار داده.
چون اینجا بهش توجه میشد. چون اینجا همه دوسش داشتن و مدام دلواپسش میشدن. ...چون توی نگاه همشون محبت خاصی دیده میشد و کای دیگه اون سنگینی گذشترو توی این عمارت احساس نمیکرد.
بنابراین تردیدی که در دل داشت و شکست. دلش نمیخواست اوه سهون، با تهدید کردنش این جو و ازش بگیره و باعث ناامیدیشون بشه.
میترسید که از چشم پدربزرگش بیفته و لبخندای مادرانه مادربزرگش و از دست بده.
کای میتونست بهترین زندگی و آیندرو کنار این خونواده داشته باشه. میتونست همونطور که تائو بهش گفته بود، به ارزش واقعی خودش پی ببره و بیگدار به آب نزنه.
اما...بیفکریاش فقط همین یکبار بود. پسرک میترسید. از اوه سهون مرموز و تهدیداش، میترسید.
برای همین بود که تن به انجام خواسته هاش میداد و به این بهونه که بعدا اشتباهشو جبران میکنه، راضی به رفتن میشد.
شاید بعدا، فرار بهترین راه حل بود.
هرچند کسی از بعد و عواقبی که اون مرد در نظر گرفته بود، خبری نداشت.
‌###########################################
از چلونده شدنش تو آغوش یشینگ فرار کرد و نفس زنان عقب رفت:
_هی...نزدیک بود خفه شم. ...چرا مثل جن زده ها شدی!!!؟

 🔥Hot Chocolate 🍫Место, где живут истории. Откройте их для себя