Part 8

380 79 23
                                    

مدتی میشد که سعی داشت بهت و حیرتشو کنار بزاره و از دیدن زیباییها و تجملات اطرافش، تعجب نکنه.
کسی مثل شیو لوهان، بایدم همچین جایی زندگی میکرد. ...بایدم این همه محافظ و خدمتکار اطراف خودش نگه میداشت.
از وقتی کشورشو ترک کرده بود و از فرودگاه بیرون اومد، آدمایی و ملاقات کرد که زمینی نشون نمیدادن. ...نه تنها ظاهرشون زیبا بود، بلکه نحوه زندگی متفاوتی داشتن.
تو ناز و نعمت زندگی میکردن. ...از پدربزرگش گرفته، تا افرادی مثل لوهان و کسایی که اطرافش بودن.
ورود به عمارت بهشتی لوهان، باعث شده بود چنین افکاری به مغزش خطور کنن.
به گلهای رز آبی رنگ، که کل فضا رو پوشونده بودن، خیره بشه. ...به انعکاس نور خورشید درون اون استخر بزرگ و بازتابش به دیوار اصلی عمارت، نگاه کنه.
از اون فضای بهشتی و استشمام رزهای آبی، حس بسیار خوبی بهش دست بده.
هرکسی هم جای دنی بود، حاضر نمیشد چنین جایی و ول کنه و راضی به زندگی کردن پیش سهون باشه.
اما...کای اینطوری فکر نمیکرد. ...حاضر بود موقعیتشو با دنی عوض کنه. ...اونوقت بی هیچ معطلیی پیش سهون برمیگشت و از اون همه توجه لذت میبرد.
آهی از این بابت کشید و هم قدم با تائو، به راه افتاد.
استقبال خاص و ویژه ای ازشون شده بود. ...مخصوصا ملاقات دوبارش با اون مرد چشم روشن و بی نقص، که شکوه و جلاه از ظاهرش میبارید.
شیو لوهان پوشیده در بهترین لباسهاش، بهشون خوشامد گفت و برخلاف دفعات قبل، رفتار صمیمانه تری با کای داشت.
همینطور اون لبخند عجیب و غریبش که هیچ جوره از روی صورتش پاک نمیشد.
با مخاطب قرار دادن کای، صورتشو نوازش کرد و به جلو خم شد:
_من یک تشکر ویژه بهت بدهکارم. ...تو نه تنها جون پسرم و نجات دادی، بلکه باعث شدی من یکبار دیگه حس کنم دوباره متولد شدم. ...خیلی ازت ممنونم.

راضی از اینکه اون مرد باهاش انگلیسی صحبت میکنه و نمیزاره بابت نداشتن تسلط کافی به زبان چینی دچار مشکل بشه، لبخندی تحویلش داد و سمت صدای آشنا و بشاشی که میشنید چرخید:
_کااااااااااای؟؟؟؟

برای لوهان و همینطور تائو، دور از حد تصور بود که اون پسر و این چنین سرزنده و بشاش ببینن. حضور کای مخصوصا تو زندگی دنی، واقعا معجزه کرده بود.
هیچکدوم باور نمیکردن که این شخص با سرعتی که داشته و لبخندی که به لب داره، دنی باشه و برای دیدن دوباره کای هیجان زده شده.
فرشته صوتی همراه با احساسی غیرقابل وصف، دوست جدیدشو به آغوش کشیده بود و بابت حضورش، از خودش خوشحالی نشون میداد.
دیداری که حتی کای و هم تحت تاثیر قرار داد و از این صمیمت دنی به وجد اومد.
‌###########################################
هم صحبتی با فرشته صورتی رنگ، مدام یاد سهون و افکار مربوط به اون و برای کای زنده میکرد.
مدام خودشو جای مرد سیاه پوش تصور میکرد. قطعا اگه اون هم اینچنین مقابلش مینشست و تیله های آبی رنگو همیشه نگاه میکرد، مسخش میشد.
پس اوه سهون واقعا حق داشته. ...دنی یه فرا زمینی بود. ...یه موجود ماورائی و یک فرشته مهربون. ...و کای اصلا از این رقیبش متنفر نبود. در کمال تعجب، اونو دوست داشت.
از هم صحبتی باهاش لذت میبرد. از اینکه کنارشه و اجازه داره با خلوتش آشنا بشه، خوشحال بود.
اون نه تنها اتاق بزرگ و بسیار دلچسبشو دید، بلکه همراهش اومد و وارد پناهگاه مخفیش شد.
به اون کلبه ته باغ که دنی معمولا اوقاتشو اونجا میگذروند و با طراحی کردن و سفالگری، وقتشو سپری میکرد.
علایقی که کاملا متفاوت با سلیقه کای بودن. ...برخلاف دنی، اون تا الان به هیچ نوع هنری علاقه نشون نداده بود. تنها سرگمیش گوش دادن به آهنگهای راک و سرسام آور بود که بعدش به انجام یه رابطه با ددی پرفکت ختم میشد.
نمیدونست بعدا با دونستن این خصوصیات و برملا شدن راز دلش، واکنش اون پسر چیه!!!
هرچند کای، از تمامی رازهای ناگفته دنی آگاهی داشت و نمیخواست چیزی به روش بیاره.
....
به دستهای گرفته شدشون نگاه کرد و با لبخند کمرنگی، روی اون صندلی چوبی قرار گرفت:
_میخوای چیکار کنی؟

 🔥Hot Chocolate 🍫Where stories live. Discover now