Part 9

359 68 14
                                    

هیچ قصدی نداشت که خودشو مخاطب کسی قرار بده و به اون جو صمیمی و بشاش توجه کنه.
پدرش داشت به طرز کاملا غیر قابل باوری برای اون پسر بچه قهقهه میزد و با لذت از شامش میخورد. ...مادر و خواهرش هم از شدت خوشحالی نگاهشون برق میزد و مدام قربون صدقش میرفتن. ...این بین فقط مایکل بود که به طرز خنثایی مشغول خوردن شامش بود و عادی نشون میداد. و البته محبوبش که کاملا مقابلش نشسته بود و دوست نداشت بهش نگاه کنه و ببینه اون چه ظاهری داره و از این دورهمی خوشحاله یا ناراحت.
هرچند شک نداشت که تائو از همشون خوش حال تره. چون هم کای و راضی به پذیرفتن خونوادش کرده بود و هم بیشتر از قبل برای آقای وو عزیز دونسته میشد.
بنابراین به نادیده گرفتنش ادامه داد و با بیمیلی سعی در تموم کردن غذاش داشت.
بیخبر از اینکه محبوبش مثل همیشه نیست. ...نمیتونه اینبار بیتفاوت باشه. ...نمیتونه این نادیده گرفتنارو تحمل کنه و با این کریس سرد و متفاوت کنار بیاد.
تائو از این نادیده گرفتنا و بیتوجهیای فرد مقابلش حس خوبی نداشت. ...چرا کریس بهش نگاه نمیکرد؟...چرا مثل گذشته خوردن غذاشو بیخیال نمیشد و به هر بهونه ای سعی نمیکرد باهاش صحبت کنه؟؟!!!...چرا...چرا دلش داشت برای اون توجه ها و ابراز علاقه های مشهود گذشته تنگ میشد!؟؟؟
...
_تائوجان؟؟؟...چرا غذاتو نمیخوری عزیزم؟

صدای خانم وو، اونو به خودش آورد و فهمید چند لحظه ای میشه که همینطور به کریس خیره شده و بی حرکت مونده. ...سوالی که بی اختیار حواس مرد دلباخترو جمع کرد و نا مطمئن نگاهشو بالا آورد. نگاهی که موجب شد به اون چشمای مجذوب و کشیده گره بخوره و سریعا واکنش نشون بده.
دوباره خودشو با عذاش سرگرم کرد و تمام هوش و حواسشو به این داد که جواب تائو رو بشنوه.
اما تائو بدون هیچ فکر و اراده ای قاشق چنگالشو رها کرد و با عذرخواهی کوتاهی از پشت میز بلند شد:
_ببخشید. ...ولی حالم خوب نیست.

این جواب توجه همشون و به خودش جلب کرد و کاترین که کنارش نشسته بود، با نگرانی بلند شد و بازوشو گرفت:
_چرا؟...چیشده عزیزم؟...

تائو متاسفم از اینکه باعث ناراحتی اون جمع بشاش شده و حتی آقای وو رو هم نگران خودش کرده، سعی کرد لبخند بی جونی به لب بیاره:
_چیزی نیست. فقط یکم سرم گیج میره.

جوابش نتونست ناراحتیشون و از بین ببره و آقای وو رو متقاعد کنه که بیخیالش بشه. به همین خاطر کریس و مخاطب قرار داد و با جدیت بهش گفت:
_کمک کن و تائو رو ببر تو اتاقت تا کمی استراحت کنه....(نگاهشو به تائوی مبهوت داد)...اگه حالت بهتر نشد بگو تا دکتر و خبر کنم. باشه؟

تائو که انتظار این واکنش و نداشت و نمیخواست کریس و درگیر ماجرا کنه، سعی کرد مخالفتی نشون بده و جلوی این کار و بگیره. اون فقط میخواست به بهونه ای تنها باشه و از کریس دور بمونه. ولی...حالا با این درخواست داییش، اوضاع بدتر از قبل میشد. ...حتی کای هم فهمیده بود که مشکل واقعی این قضیه چیه و چرا مرد قدبلند دچار این حالت شده. ...
پس به نظرش بد نمیشد اگه کریس و تائو باهم تنها باشن و به این بهونه بتونن حرفاشونو بزنن. هرچند امید کمی از طرف مرد قدبلند بود و شک نداشت بازم حرف دلشو بهش نمیگه و میزاره همینطور دونفرشون زجر بکشن.
...
حالا این کریس بود که مثل یک مجسمه تکون نمیخورد و فقط نگاه میکرد. وضعیتی که اعتراض پدرشو به همراه داشت:
_هنوز که نشستی؟...میگم تائو رو ببر اتاقت. ...(به بلند شدن اجباری پسرش خیره شد)...بهتره پیشش باشی و از حالش مطمئن شی.

 🔥Hot Chocolate 🍫Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang