Part 13

439 63 65
                                    

پسرک متعجب از چنین خواسته و موقعیتی که توش قرار داشت، هیجانشو کنترل کرد و با ناباوری به مرد خیره شد. ...از تن صداش و ابهتی که از سر و روش میبارید به خودش لرزید و به دستی که مانع دیدن زدن چشماش شده بود، نگاه کرد.
اوه سهون همین قدر عجیب و مرموز بود. همینقدر جسارت داشت و بی هیچ واهمه ای نیازشو به زبون میاورد.
هرچند پسرک این حق و کاملا بهش میداد. چرا که توی این قلمرو، همه تحت فرمان اون بودن. ...تمامی خدمه باید از دستورات رئیس عصبانیشون پیروی میکردن.
و حالا...به کای هم دستورات مربوط به خودش و میداد. دستور میداد خودشو با نشون دادن بیقراری این مدتش بهش ثابت کنه. دستور میداد پسرک به گستاخی و هات بودن دفعات قبل روی بیاره و برای پیشروی بیشتر بهش التماس کنه.
...
این خواسته انجام میشد. چون کای همین الان هم حسابی بی تاب بود و هیجان زیادی داشت.
اون به مردی که واقعا ازش حساب میبرد، توجه داشت و از هر فرصتی برای نزدیک شدن بهش استفاده میکرد.
نزدیک شدنی که از طرف پسرک فقط توسط یک چیز ممکن میشد. و کای اگه این توجه و حس خواستن و برای همیشه میخواست، باید تنها راه مقابلشو میرفت و به نیازهای پر هوس مرد پاسخ میداد.
درست مثل همین الان که روی شکمش قرار داشت و دستای کوچیکشو برای بازکردن دکمه های پیراهنش به حرکت دراورده بود.
...
خبری از هیچ پوشش دیگه ای زیر اون پیراهن جذب مشکی نبود. تن سفید و ورزیده مرد، لحظه به لحظه بیشتر برق میزد و خودنمایی میکرد.
انگار که زیر دستاش یک الماس نورانی و لمس کنه. و این لمسها به کای حس شیرین و قشنگی و منتقل میکرد.
بی اراده به تحسینش میپرداخت و به شانسی که بهش رو کرده بود لبخند میزد.
اون واقعا خوش شانس بود. خوش شانس بود که بعد از جدایی تلخش با ددی چان، صاحب یک ددی تازه شده و اوه سهون مرموز حضورشو پذیرفته.
اگه خلاف این اتفاق رقم میخورد، کای بارها و بارها دست به هرکاری میزد تا توجه اون مرد و سمت خودش جلب کنه و بالاخره به دستش بیاره.
مردی که الان هم از داشتن ابدیش مطمئن نبود. چون هنوز سهون و به طور کامل به دست نیاورده بود و در عین حال برای از دست دادنش ابراز نگرانی میکرد.
سهون میتونست متفاوت و خاص تر از هر فرد دیگه ای باشه. چیزی که کای به وضوح بهش اعتراف میکرد. قدرت و جذابیت مرد سیاه پوش، به قدری زیاد بود و روش تاثیر میگذاشت که پسرک بدون اینکه متوجه چیزی باشه، گذشتشو به دست فراموشی میسپرد.
فراموش میکرد که روزی تو دستای ددی چان آروم میگرفت. ...تو آغوش اون مرد از خواب بیدار میشد و کل شبانه روز و کنارش سپری میکرد.
فردی که هیچگاه ذهن کوچیک کای، به نادیده گرفتن و ترک کردنش قد نمیداد. یه زمانی ترسش بخاطر از دست دادن پارک چانیول پرفکت بود. یه زمانی دل بیقرارش برای اون مرد بیتابی میکرد. ...اما حالا...
دغدغش رنگ و بوی دیگه ای داشت. اسم پارک چانیول خیلی زود پاک شد و اوه سهون با فونت درشت تری روی قلبش نقش بست.
پس نباید تعجب میکرد که چرا تو همچین لحظه حساسی بغض کرده و جنگل وحشی چشماش بارونی شده.
...
کای میترسید. ترس از دست دادن سهون، اونو اینطوری پریشون کرده بود و باعث میشد با ولع و حرصی که براش داره، تن سردشو با لبهای سوزناکش گرم کنه و باعث هشیاری مرد بشه.
############################################
تردیدش نتونست جلوی کاری که میخواد بکنه و بگیره و به ناچار دستی که سپر چشماش شده بود و کنار زد.
متوجه نفس زدنای پیاپی و بالا و پایین شدن قفسه سینش شد. ...حسابی گر گرفته بود.
اون موجود کوچولو خیلی خوب کارشو بلد بود. به درستی میدونست چه نقطه ای لمس کنه و کجارو به بازی نفسهاش بگیره.
سهون این اشتیاق و این همه تجربه که اون پسر از خودش نشون میداد و دوست داشت. ...حضورش بی اراده باعث شده بود تمام فکر و ذکرش معطوفش بشه.
انگار در این جهان، فقط یک مسئله وجود داشت، و اون هم، همین پسرک تخس بود.
با نگاه کردن بهش، بی دلیل لبخند میزد و خیلی سخت خودش و کنترل میکرد. هرحرکتش براش جالب بود و با دقت اونو زیر نظر داشت.
ولی...این چطور ممکن بود!!!چطور میتونست محو چنین طعمه ای بشه که باید همین الان عقده هاشو روش خالی کنه و بهش رحم نکنه؟!!!
به همین منظور با یک حرکت غافلگیرانه، شونه هاشو گرفت و جاشو باهاش عوض کرد. ...روش قرار گرفت و برای لحظه ای کوتاه نگاهشون به هم گره خورد.
اون مردمکای سبز رنگ و بیگانه، اسیرش کردن. ...اون مرواریدای لرزون که میخواستن لجبازی کنن و سُر بخورن، تحت تاثیرش قرار دادن.
دلش خالی شد. برای اولین بار از چیزی ترسید.
انگار تاب و تحمل نگاه کردن به اون چشمای گله مند و نداشت. ....این چه جهنمی بود که باهاش روبه رو شد.
باید برای فرار از برق اون نگاه چیکار میکرد!!!؟؟؟
خیلی سریع فکری به ذهنش رسید و دستمال سیاه رنگشو از جیب خارج کرد.
بلافاصله مشغول بستن چشماش شد و به دنبالش، تن نحیفش و به آغوش کشید.
قدمهای بلند و محکمش سمت محل مورد نظر برداشته شدن و با این واکنش سریعش، پسرک و به هزار و یک جور افکار ضد و نقیص دعوت کرد.
...
درست در لحظه ای که برای کای جای سوال بود که همراه اون مرد کجا میره، سرمای ناباوری به به بالاتنه برهنش خورد و به خودش لرزید.
تو آغوش امن مرد، فرو رفت و صورتش و به سینه برجستش چسبوند.
شاید اینجا نقطه امنی نبود که بهش پناه برده؛!!!شاید مرد سیاه پوش همون خط قرمزی باشه که باید ازش فرار کنه و نباید این چنین فریبشو بخوره.
ولی...همین ترس و همین به چالش کشیدنا بود که کای مجذوبش میشد و از مرد فاصله نمیگرفت.
براش فراقی نمیکرد این فضای سرد کجاست و چرا همراهش به اینجا اومده.
مهم این بود تو چنین زمان و مکانی، کنار اوه سهون مرموز قرار داره و میخواد دنیای ناشناختش و کشف کنه.
پس به بیحرکت موندنش ادامه داد و تو آغوشش آروم گرفت. ...مثل هر دفعه ای، مرد اختیارات کامل و داشت و در سکوت کارهای لازمو انجام میداد.
پسرک و روی تنها تخت موجود رها کرد و ازش فاصله گرفت. ...کای نمیتونست جایی و ببینه و بفهمه این مکان، همون اتاقیه که قبلا درش اسیر شد و لذت جدیدی و با اوه سهون تجربه کرد.
همون اتاق شکنجه و مورد دلخواه مرد. ...بهترین محلی که همیشه برای رفع نیازهای خاصش، محیا بود و آماده.
تنها جایی که میتونست در هرنقطه از اون، ترتیب طعمه های دلخواهش و بده.
...
بنابراین به همین فضای تاریک و نور بسیار کم که سرخی عجیبی داشت، رضایت داد و پیراهن نیمه بازشو کاملا از تن خارج کرد. ...نگاه تشنش رو سرتاپای اندام پسرک خزید و بی اونکه ازش چشم برداره، وسایل مورد نظرش و برداشت.
دستبند های طلائی رنگی که به دست گرفته بود، آوای قشنگ و ترسناکی و در فضا ایجاد کردن و سمت تخت به راه افتاد. ...توی دست دیگش شلاق چرم و مشکی رنگش خود نمایی میکرد.
اونو پایین تخت رها کرد و قبل از هرچیزی پسرک و بالا کشید. ...دستای مشت شده و لرزونش و از هم باز کرد و با کمک دستبندهای طلایی رنگش، اونارو به میله های فلزی تخت بست.
کم کم داشت طرح دلخواه و تصویر مورد نظرش کامل میشد. ولی برای بهتر شدن این قاپ مورد نظر و چیزی که انتظارشو داشت، باید بازم تغییراتی و به وجود میاورد.
پس دست به کار شد و بندای سرهمیش و بار دیگه باز کرد. ...کف دستش و به وسط سینه هاش کشید و روی شکم نرمش قرار داد.
اینطوری موجب شد تن وسوسه انگیزش کمی وول بخوره و بدنشو بالا تر بگیره.
اما...همه چیز به اینجا ختم نمیشد. سهون خواهان تماشای جاهای بیشتری بود.
پس دستشو به آرومی از زیر لباسش رد کرد و خط کمرش و فشرد. به نوازشش پرداخت و دوباره با نوک انگشت اشارش، مشغول بازی کردن با نافش شد.
به دنبال این کار، دست آزادشو برای باز کردن زیپ شلوارش بالا آورد و حین انجام دادن این کار، عضو کوچیکشو چنگ زد.
همزمان آه و ناله ضعیفی از بین اون لبهای سرخ، بیرون اومد و مرد و مشتاق تر از قبل کرد.
خیلی زود تغییر رویه داد و در یک چشم به هم زدن، از شر اون سر همی مزاحم خلاص شد.
با نمایان شدن شرت جذب و نارنجی رنگش، محو حرکت دستش شد و به لمس بیشتر عضوش پرداخت....کمی بعد، اون پوشش کوچیک هم کنار سرهمیی که روی زمین بود، افتاد.
و حالا سهون بود و تن برهنه و بینقصی که از تماشای اون لذت میبرد و هر لحظه از خود بی خودتر میشد.
خوی واقعیش برگشته بود و هوس و نیاز تشنش، جسم و روحش و به زنجیر میکشید.
مرد سیاه پوش، خودشو مستحق این پاداش میدید. خودش و سزاوار این موقعیت خوب میدونست که بالاخره نصیبش شده و با اومدن این پسر، تمام درد و رنجای گذشتشو فراموش کرده.
پسری که مثل دنی نبود. پسری که در کمال ناباوری تمام معیارهای سهون و دارا بود.
و همونطور که خودش تونست جای چانیول و برای کای بگیره، پسرک هم تونست به خوبی جای خالی دنی و براش پر کنه.
میل عجیبش به سکس با پسرای کم سن و سال، اونو اینطوری مجنون و بیفکر کرده. برای همین در چنین لحظاتی اصلا به آینده و اتفاقاتی که ممکنه رخ بده، فکر نمیکنه.
فقط...تمام حواسش جمعه که از این پسر صدمه ای نبینه. نمیخواد بلایی که دنی سرش آورده دوباره تکرار بشه.
چون سهون، تاوان سختی و بخاطر طمع و نیاز بی رویش داده. اون،چشمشو به خاطر همچین مسائلی از دست داده .
قطعا اجازه نمیده گذشته بار دیگه تکرار بشه و اونو توی تنهایی حبس کنه.
حالا که هات چاکلتشو توی این سرما کنارش داره، هم محتاط تر رفتار میکنه و هم میدونه چه برخوردی با طعمه های سرکش داشته باشه.
############################################
بیقراریش کاملا مشهود بود.
میدونست تن برهنش کاملا تو تیر راس نگاه های تشنه مرد قرار گرفته. ...میدونست اوه سهون برای پیشروی بیشتر، نقشه های خاص خودش و داره.
از بسته شدن دستاش و نوازشهایی که توسط شئی ناشناخته به بدنش میخورد،کاملا مشخص بود.
کای هم میترسید و هم بیصبرانه در انتظار شروع چالشهای تازه بود. ...دلش میخواست تن برهنش زیر سنگینی اندام ورزیده مرد فشرده بشه و بارها عطر سردشو به ریه هاش بفرسته.
دلش میخواست اون تن پر از کبودی بشه و از درد و لذتی که هم زمان بهش میده، ناله کنه و به التماسش بپردازه.
برای همین حس میکرد این لمسا و این صبر کردنا داره طولانی میشه. ...دلش میخواست مرد سیاه پوش ترتیبشو بده. اونو شکنجه کنه. با ضربه های محکم و بیرحمانش، پایین تنشو به فاک بده و عقلشو ازش بگیره.
به همین خاطر از روی ناچاری و لذتی که انتظارشو میکشید، ناله کرد و مرد و صدا زد:
_دد؟...نمیخوای بیبیتو تنبیه کنی؟

 🔥Hot Chocolate 🍫Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang