part 17

329 65 31
                                    

تنها گل رز عمارت وو داشت رفته رفته پژمرده میشد و خبر از اتفاق بدی میداد. اون گل رز تنها دلیل عشق و سرزندگی این خونواده بود. ولی حالا هیچ اثری از اون سر زندگی دیده نمیشد.
بادهای نامرئی و طاقت فرسای اوه سهون داشتن ساقه ظریف و برگهای زیباشو شکننده تر میکردن.
داشتن گل رز زیبا رو مقابل چشمای نگران تائو و بقیه پرپر میکردن. اتفاقی که هیچ یک راه حلی برای بهبودیش نداشتن و نمیتونستن جلوی اتفاقات بدتر و بگیرن.
هیچکدوم نمیدونستن علت این پژمردگی و کناره گیری های پسربچه به چه خاطره. نمیدونستن چرا در این ایام کم حرف شده و اشتهاشو از دست داده.
کای داشت مقابل خونواده نگرانش از بین میرفت و علتشو برای کسی توضیح نمیداد.
وضعیت بسیار بدی که حتی کریس و نگران تر از هرزمانی نشون میداد و برای رهایی از دغدغه های ذهنیش به اتاق محبوبش پناه میاورد تا شاید در کنارش چاره ای بیندیشه و فکری به حال کای بکنه.
به همین خاطر تائو رو از مطالعه روزانش منصرف کرد و با دلواپسی دستی لای موهاش کشید:
_باید یه کاری بکنیم تائو. من دیگه نمیتونم ساده از کنار این قضیه بگذرم. ...(نگاه مصمم تائو رو دریافت کرد)...کای مثل همیشه نیس...انگاری یه چیزی باعث اذیتش شده که اینقدر بی رمق نشون میده!!!

نگرانی مرد دلباخته بابت پسرش، حس بسیار خوبی و در دل تائو ایجاد کرد و در حالی که به خوبی از علت ماجرا با خبر بود، کریس و به آرامش دعوت کرد:
_لطفا بشین. ...(براش کمی آب ریخت)...اتفاقا امروز تصمیم دارم که باهاش صحبت کنم و هرجور شده ازش جواب بخوام. ...(لیوان آب و با مهربونی به دست کریس داد)...تو نگران چیزی نباش.

کریس از خوردن آب امتناع کرد و با درموندگی ادامه داد:
_نمیشه که نگران نباشم. اون حتی به من که پدرشم چیزی نمیگه. حتی پدر هم حسابی نگرانش شده. اصرار داره اونو ببریم دکتر. ...(نگاه مضطربشو از تائو گرفت)...لبخندای آرومش منو میترسونن. حتی جرات نگاه کردن به چشماشو ندارم. انگار چیزی از درون داره پسرمو اذیت میکنه و من مثل یه آدم بی لیاقت فقط شاهد دیدن حالشم.

از این نا امیدی و ترس کریس که به جرات بهش اعتراف میکرد، حسابی غمگین شد و درست کنارش نشست تا با درآغوش کشیدنش کمی اونو آروم کنه:
_نیازی نیست بیخودی خودتو نگران کنی. حال کای خوبه. من بهت این اطمینانو میدم که امشب اونو مثل قبل ببینی. ...(شونه های پهن ومردونشو لمس کرد)...اون خیلی خوشبخته که پدر مهربونی مثل تو داره. ...(به لمس دستاش پرداخت)...همه چیز و بسپار به من.

در حالیکه حضور و جملاتش داشتن مثل همیشه معجزه میکردن و کریس و از حال بدش نجات میدادن ولی خودش از حرفایی که میزد مطمئن نبود.
چون نمیدونست باید چیکار کنه!!!
نمیدونست حال کای و چطوری خوب کنه و چطور در مورد سهون ازش سوال بپرسه!
...
تنها اطمینان تائو این بود که در این ایام واقعا هیچ نشانی از اون مرد تو زندگی کای ندیده و به یقین رسیده که چیزی بینشون رخ داده.
یک اتفاق بسیار مهم که تا این حد پسرک و تحت تاثیر قرار داده و داره زندگیشو به تباهی میکشونه.
پس حق داشتن که نگرانش باشن. چرا که کای هنوز بچه بود. هنوز سنی نداشت. و این به یک معنی تعبیر میشد که اون پسر بسیار دلبسته و وابسته اوه سهون شده و اینچنین بخاطرش واکنش نشون میده.
############################################
مسیر رفتن به خونه لوهان و تغییر داد و با طی کردن مسافتی نسبتا طولانی، ماشین و در بلندی خاصی از شهر قرار داد.
با حفظ همون ظاهر خونسردش پیاده شد و طرف دیگه ای از ماشین رفت تا مسافر ساکت و گوشه گیرشو هم پیاده کنه:
_بیا بیرون کایا. ...باید از ویو و هوای اینجا لذت ببری.

 🔥Hot Chocolate 🍫Onde histórias criam vida. Descubra agora