Part 16

294 62 17
                                    

با تکیه دادن به اون درخت تنومند کنار هم نشسته بودن و ذهنشونو برای سوالات و جوابهای مربوطه آماده میکردن.
هردو میدونستن که این سکوت و حالت عجیب به چه خاطریه. ...مخصوصا کای. ...اون به خوبی نگاه سوالی و حال آشفته دنی و میفهمید. میدونست که ازش توضیح میخواد و بخاطر همین موضوع نتونسته شب و راحت بخوابه.
اما...قبل از اینکه مقدمه ای برای حرف زدنش پیدا کنه، دنی سکوتشو شکست و اونو به فکر فرو برد:
_دیشب وحشت بدی به دلم افتاد. چیزی که حتی قبلا توی اتفاقهای ناگوارم تجربش نکرده بود. ...خیلی نگرانت بودم. نگران اینکه تو به جای من تاوان کارای نکرده ای و بدی. ...(به نگاه خیره کای زل زد)...بهم بگو بین تو و اون مرد چی میگذره؟...منظورت از دوست داشتنش چیه؟...چرا مثل من ازش نمیترسی؟...(نگران تر شد)...یعنی واقعا نمیدونی اون آدم خطرناکیه؟

کای متفکر از حرفای دنی، با مکث بسیاری جواب داد:
_کنارش حالم خوبه. برخلاف آدمای اطرافم مدام برام متفاوت تر میشه. یه چیزی منو میکشونه سمتش. ...(لبخند کمرنگی زد)...میدونم خطرناکه. میدونم با رفتنم پیشش باعث به وجود اومدن چه مشکلاتی میشم. اما...دست خودم نیست. من اون مرد و با همه احساس ترس و وحشتم میخوام. اون کسیه که بخاطرش دلم میخواد به جای کریس، پدر واقعیم باشه. ...(ظاهر ناباور دنی و تماشا کرد)...تو باور نمیکنی نه؟...میدونم درک حرفام برام سخته. خودمم نمیدونم چه دلیل قانع کننده ای برای این حرفام پیدا کنم...ولی...هرچی که هست، سهون برام خوبه....برای یک مدت خیلی کوتاه هم دوست دارم به بهونه ای کنارش باشم.

جواب نامفهومش دنی و بیشتر برای توضیح خواستن ازش تشویق کرد. به همین منظور کاملا سمتش چرخید و با گرفتن تکیش از درخت، درست روبه روش نشست:
_من با اون مرد زندگی کردم کای. ...هدفش فقط یه چیزه که ذهن منو تو هنوز بهش قد نمیده. ...(نگاهش لرزید)...اون قبول کرد سرپرستم باشه. درست مثل یه پدر واقعی. من برای اولین بار طعم یه زندگی خوب و چشیدم. تو خونه قشنگی زندگی کردم و بهترین لباسهارو پوشیدم. ...تونستم محبت و توجهش و بپذیرم و زود با مرگ مادرم کنار بیام. ...(قطره اشکی از چشمش پایین ریخت)...کاملا باورم شده بود که اون حکم پدر واقعیمو داره. ....اما بعد از یه مدت رفتارش کاملا عجیب شد. ...گاهی ازش میترسیدم. ...از لمسای گاه و بیگاهش و بهونه هاش برای بغل کردنم میترسیدم. ...هرچقدر خودمو دلداری میدادم بیفایده بود. ...تا اینکه اون اتفاق افتاد. ...(بی اختیار دستاش لرزید و کای و متوجه حال آشفتش کرد)...هنوز باورم نمیشه چطور اون کارو کردم. ...

برای آروم کردن حال دوستش و عدم توانایی که توی حرف زدن پیدا کرده بود، دستاش و گرفت و نوازششون کرد:
_آروم باش لطفا. ...نیازی نیست این حرفارو بگی. میدونم منظورت چیه. کاری که تو کردی فقط برای دفاع از خودت بوده...(اشکاشو پاک کرد)...دنی؟...من خیلی با تو فرق دارم. ....شاید منو یه دوست بد بدونی اما...میخوام بهت اطمینان بدم دیگه خطری از طرف سهون تو رو تهدید نمیکنه!!!

 🔥Hot Chocolate 🍫Où les histoires vivent. Découvrez maintenant