Part 11

443 68 60
                                    

چرا کسی پیشش نبود؟...چرا سر و کله کسی پیدا نمیشد و برای نجات اون پسرک خودشو در برابر اوه سهون سپر نمیکرد؟؟؟
اوه سهونی که به فاصله پلک زدنی میتونست دیو خفتشو بیدار کنه و لرزه به جون کای بندازه.
...
نزدیک شدن به اون موجود حواس پرت و بی دفاع، و همینطور از سر گرفتن حرکات بامزش و سرگرمیایی که سعی داشت برای خودش بسازه، همگی جای تحسین و خیره شدن داشتن. ...مرد سیاه پوش بدجوری تحت تاثیر قرار گرفته بود.
بدجوری خودشو کنترل کرده بود که احتیاطشو از دست نده و طعمشو نترسونه.
چرا که خودش هم به این صبر و آهستگی نیاز داشت. باید به چشماش اعتماد کامل میکرد که تصویر روبه روش کاملا حقیقیه و نباید باعث از بین رفتنش بشه.
تصویری که متعلق به همون پسرک هات و فریبنده بود. ...همون چالش تازه و پر ابهامی که تمام دغدغه های گذشتشو از بین برد.
کسی که به راحتی یاد و حس خواستن دنی و برای سهون کم تر و کم تر کرد.
باعث شد دیگه از فکر کردن بهش دست برداره. ...باعث شد بیخیالش بشه. ...باعث شد ذهنش و تنها متمرکز یک هدف خاص کنه و روح و جسمش و درگیر خودش بسازه.
درگیری و دغدغه ای که برای سهون حکم نوشیدن یه هات چاکلت و درست وسط یک زمستون سرد و برفی داشت. ...چیزی که باعث از بین رفتن سردی درونش میشد و بهش گرما میبخشید.
و کای درست همون مرکز و نقطه جوش ماجرا بود. ...یه مکمل و یک طلسم برای از بین بردن نفرین چند سالش.
و هرچقدر درک این حقیقت سخت و ناباور باشه، سهون نمیتونه نادیدش بگیره و از روی لجبازی پسش بزنه. ...
اون خارج از تصورات فردی خودش و خلق و خویی که داشت، به دغدغه تازش اجازه داد کاملا تسخیرش کنه و گذشته دردناکشو به فراموشی بسپاره.
درست مثل همین لحظه که با نگاه کردن بهش، دیگه چیزی یادش نمیومد و متوجه اطرافش نمیشد. ...فقط و فقط روی اون متمرکز بود و برای لمس و در آغوش کشیدن گرمای تنش بیتابی میکرد.
باید اون جثه ریز و تو بغلش میچلوند. ...باید تیله های وحشی و سبز رنگشو وادار میکرد که مدام بهش خیره بشن و نگاهش کنن. ...باید اونو به قلمروی خودش برمیگردوند و تا ابد زندونیش میکرد.
چون اوه سهون مرد فرصت ها بود. پس بی هیچ تردیدی فرصت امروزش و از دست نمیداد و برای عملی کردن نقشه هاش دست به کار میشد.
ولی...اینبار با شیوه ای متفاوت عمل میکرد.
به همین منظور درست روبه روی میز کار تائو ایستاد و صداش و صاف کرد.
############################################
به خیالش استشمام این عطر آشنا و مخوف، یک خیال و تصور واهیه. ...گمان میکرد بویاییش دچار اختلال شد. ...نگران بود که توهم و فکر کردن زیادی به مرد سیاه پوش، اونو دیوونه و گیج کرده باشه.
برای همین وحشت زده از حرکت ایستاد و آروم آروم نگاهشو به پشت سرش داد. ...حس سنگینی نگاهی و میفهمید. ...میدونست کسی پشت سرش قرار گرفته. ...میدونست الان در این موقعیت تنها نیست.
به خودش یادآوری کرد که حتما یشینگ اومده. ولی...این اومدن خیلی با اومدنای کتابدار سربه ها فرق داشت.
اونم درست بعد از اینکه صدای صاف کردن گلوشو شنید و به همراهش تنفسشو حبس کرد.
...
پس این یک تصور اشتباه نبوده. ...حتی حس بویاییش هم درست کار کرده...و...کسی که الان باهاش چشم تو چشم شده و درست مقابلش ایستاده، همون اوه سهونِ مرموزه.
...
به سختی پلک زد و با فرو بردن آب گلوش، از روی صندلی بلند شد. ...مردمکای ناباورش مسخ قامت بلند مرد شدن و با حس گنگ و مبهمی که دچارش شده بود، سرجاش ایستاد.
دهان نیمه باز و ظاهر متعجب و رنگ باختش، نشون میداد که دچار شوک سنگینی شده و قادر نیست کلمه ای به زبون بیاره. و این عدم واکنش، مرد سیاه پوش و وادار میکرد برای سر به سر گذاشتن طعمش، لبخند ترسناکی تقدیمش کنه:
_به به!!!ببین کی اینجاست.!!!...(سری کج کرد)...عجیبه که تنهایی!!!...(ابرویی بالا انداخت)...حتما تائو خیلی خیالش راحت بوده که فکر کرده من دیگه نمیام و تو رو به حال خودت گذاشته؟!!!...(بدنش و روی میز خم کرد و تو نگاهش دقیق شد)...شاید فراموش کرده و یادش رفته پیغاممو بهت برسونه! هرچند من این کارشو یک کار عمدی برداشت میکنم. ...بهش گفتم من منتظرتم. و حالا...میبینم که تو عین خیالت هم نبوده و اینجا لم دادی و کاملا بیخیالی. ...(به طرز نامحسوسی لبهاشو با انگشتای کشیدش لمس کرد)....نمیدونی ددی از بیبی هایی که مطیعش نباشن بیزاره؟...نمیدونی که اونارو بخاطر نافرمانیشون تنبیه میکنه؟...(در کمال ناباوری اجازه داد نگاه گرمی داشته باشه)...اما...ددی میتونه برای تو بخششی در نظر بگیره.

 🔥Hot Chocolate 🍫Where stories live. Discover now